سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

خسته ازچشمم شدم

درخودم امروز من گم گشته ام  ،  من دگر ازهردو چشمم خسته ام

او نمی خواهد که پیدایم کند   ،  من بگو دل بروفایش بسته ام 

شب که شد خاموش میبندددرش  ،  تا ندانم من چه آمد برسرش

روزو شب دنبال رسوائی رود  ،  من نمیدانم چه باید آخرش 

جای او درگونه های من بُوَد  ،  غصه هایش درکنارمن خُورَد

تا شکستی میرسد ازراه عشق  ،  بی مروت گونه هایم ترکند 

من ازاین احوال او افسرده ام ،  غم شده کارم سراسر غصه ام

ناامیدم من که باشم پیش او  ، من چرا دل برجمالش بسته ام 

پس چه حسنی دارداین چشمان من  ،  غیر باریدن دراین سیمای من

کاش خالی مینمود این خانه را   ،  من نمیخواهم که باشد پیش من 

من که خود گم گشته ام درحال خود  ،  باز حیران گشته ام ازکار خود

اوشده سرباراین رخسار من    ،   بی خبر هستم ازاین دنیای خود 

اونمی خواهد وفا داری کند   ، تا کمی در غصه ها شادم کند

دلفریبی کارهرروزش شده   ، او نشسته تا که رسوایم کند 

گرکه گم گشتم تو رسوا میشوی  ، دردل این غصه ها گُم میشوی

کس نمیسوزد دلش برحال تو  ،  بازهم درغم تو گریان میشوی 

پس بیا یک دم کمی اندیشه کن ، جا هلی  برکن تو راهی پیشه کن

بس کن از عیاشی این روزگار ، کم دراین دنیا توخواری پیشه کن

s@rv

آبستن غم

 blue flower blue flower  blue flower

چراباید برای لحظه هایم من همیشه درغم واندوه باشم

چرا باید به تنهائی دراین دنیا همیشه من بسان کوه باشم

چرا درمان نگردد درد  تنهائی دراین غربت که میدانم

که باید تا ابد درفکر غمهای فراوان دگر باشم

مگر جز عشق ودلداری چه کردم من دراین دنیا

که باید این چنین درسایه غمها اسیرو دربدرباشم

چرا باید بسوزد این دلُ هرگز نگویم درد جانسوزم

تنی آلوده ازدردُ پریشان حالُ من هم درفغان باشم

پریشانم ازاین نامهربانیها پشیمانم ازاین الفت

که دردل پرورانیدم که امروزهم چنین باشم

گناه من چه بود تنها برادرراگرفت ازمن

که امروزم بجای بوسه برصورت به سنگ قبر او باشم

برادر راگرفت این روزگار تلخ ونا عادل

پدرهم عزم رفتن کرد.  تا که دیگر بی سخن باشم

چه حاصل بود ماندن در جهان تلخ وناکامی

نمیشد من به جای او. هم راز برادر یا  پدر باشم

بیا ای آسمان بس کن ازاین ظلمی که میباری

که من آبستن غمهای فردای دگر باشم

s@rv

ازدردجسته ام

(تقدیم به استاد دادا عزیز)

ثبت شده درسایت شعر ناب

امروزم خسته ام

فرداازدردِامروز گسسته ام

ایام چومیرود شیشه درهم شکسته ام

بااین وجود درانتظار فردای بهتر نشسته ام

کنون ازدردوپریشانی وغمهارسته ام

دل ازامیدبهاران نبسته ام

ازدرد جسته ام

s@rv

باغبان

 

شادمانی ها نگیرید ازدلم ، بیش ازاین دیگر نخندید بردلم

باغبان با گل فروشم عهد بست ، تا بچیند شاخه شاخه حاصلم

نو نهالی بودم اندر باغ او ، رشد کردم شاد کردم جان او

گل شدم با غنچه های ناز وباز ، حال گشتم من اسیر دست او

تیغ برا میزند برپیکرم ، او بچیند برگ برگ خاطرم

میدهد من را به دست دیگران ، تا فروشندم مرا بااین وآن

ریشه ام درخاک ماند من دربدر ، دردرون ظرف آبی بی اثر

بچه ها تا میرسند درپای آن ، برگهایم را بچینند بی امان

ریشه من درگلستان خشک شد ، پیکرم درظرف آبی زشت شد

تا جوان بودم درون ظرف آب ، غرق بودم دردل آب وگلاب

پیرگشتم زاردرآن ظرف آب ،کی توانم چشم بندم سوی خواب

تا که خشکیدم مرا دورم کنند ، ازمیان جمع خود بیرون کنند

من که روزی درگلستان گل شدم ،حال درپس کوچه ها پرپر شدم

s@r

اشک غم

عشقُ شیدائی  که برقلبم نشست ، من به سختی آن بیاوردم بدست

این غم هجران که برجانم نشس ، بی خبر گشتم زدنیا هرچه هست

من پریشان حالُ حیران گشته ام ، این چه دردی بود بر کامم نشست

ناامیدی سرزده دنیای من ، قصه من همچو یک افسانه است

تا که شد تنها دل رسوای من ، اشک غم برچهره ی زارم نشست

تا به کی پرسم من از احوال او ، او نمیداند که قلبم را شکست

ضربه زدبرجان و بر پیمان من ، خود میان جمع دلداران نشست

شمع بزم اینُ آن شد بی خبر ، چون نمیداند که پشتش آتش است

شمع چون آخرشودشب میرسد ، روز رسوائی برای او بس است

گل چو پرپر شد بسان خار گشت ، او چه میداند گلی بی ریشه است

s@rv

خاطرات کودکی

خاطرات کودکی رویا شُده . جای پندُ غصه  دردلها شُده

بچه بودم یاد آن دوران به خیر. کارمن اصلا نبوددر کار خیر

بچه بودم درکنار بچه ها . کارمان آزاربوددر کوچه ها

سینما رفتن بجای مدرسه .نمره صفرِ حسابُ هندسه

روز شب درکوی دربرزن شدیم .یا مزاحم راهِ این  مردم شدیم

خادم آن مسجدِ نزدیک ما . آهُ نفرین میدمید برروح ما

عاصی از دستم شدند همسایه ها . میشکستیم ما تمام شیشه ها

فحش ها خوردیم ازاین همسایه ها . چون بدیدند شیطنت درکار ما

گاه باچوبُ کتک دنبال ما . گاه نفرین ها کنند برجان ما

چون زمان بگذشت من برنا شدم . ازبرای زندگی دانا شدم

مادرم ازحال من عاصی شده . دربدر درکوچه ُ صحرا شده

سن رسید جائی که سربازی کنم . ازبرای میهنم کاری کنم

تا لباس سبز براین تن رسید . خدمت سربازی ام پایان رسید

ترس ووحشت خیمه زد برجسمُ جان.من فراری گشتم ازآن پادگان

آمدم بار دگر با مادرم . درکنار این همیشه یاورم

مادم گفتا برو همسر بگیر . تا نباشد چهرات افسرده پیر

بالباس قرضیِ همسایه ها . پُز بدادم درمیان بچه ها

من شدم دامادشادو سرفراز . تا کنم با همسرم رازونیاز

اونمیدانست کارو  پیشه ام . داغ جان سوزی رسید برسینه ام

تا که فهمید ازبرش بیرون شدم . باز هم درزندگی تنها شدم

من خریدم یک کتاب شاعری. تا نویسم شعرهای بهتری

شعراون شاعر درون شعر خود . تا بسازم شعری دراشعارخود

شعرها گفتم برای دیگران . تا بخوانند ازبرای این وُ آن

مرحبا گویان بخوانند شعر من .نام استادی نهند برنام من

مادرم با چوب تر میزد سرم . ترکه ها میزد به جانُ پیکرم

بچه جان کی شعرپایان میرسد . تا شوی کاری که نانی هم رسد

شاعری هم باز پایانش رسید . غصه ازسر تا بدامانش رسید

گاه سرگردان درون کوچه ها . یاد دورا ن قدیم با بچه ها

بچه ها هریک سرکاری شدند . صاحب اموالُ پیکانی شدند

کس جواب این سلامم را نداد . پول خُردی بهرنانی هم نداد

حال برای دیگران بیل میزنم. یا نشینم پُک به سیگارمیزنم

کس نداند کارو این احوال من  . گر بدانند وای براحوال من

s@r

توباشی پیش من

میشود یکبار دیگر باتو بودن ؟

درمیان غصه ها شادی نمودن؟

میشود ازاین پریشانی گذشت ؟

درکنار شادمانی ها نشست؟

میشود اما  نمیدانم چرا

روزگار ماست بی مهرو وفا

جای تو غمها نشسته پیش ما

تا نباشد روشنی برکام ما

میتوان خندید بر دنیای خود ؟

یا براین تاریکی شبهای خود؟

میشود دریک بهار بیقرار ؟

خاروخس آزاد گردد دربهار؟

میشود اما ندیدم من بهار

تا بروید این گل خشکیده خار

میتوان با خنده غمها راربود ؟

یا درون قصه پنهانش نمود؟

می شودچون طفل بازیگوش بود ؟

درخیال کودکی مدهوش بود؟

میتوان اما جوانی چون رسد

خاطرات کودکی پایان رسد

می شود این اشک سینه سوزمن ؟

مرحمی باشد برای عشق من؟

میشود اما تو باشی پیش من

گر نباشی کس نباشد یار من

s@rv

گیسوی توراباد به هرسو بکشاند  -برسینه مهتاب نگاهت بنشاند
گل رقصدو بلبل به تمنای وصالت -  برشاخه امید وفای تو بماند

s@rv

کار بلبل

  

کار بلبل خواندن آواز شد* تا که او با یار خود هم ساز شد

او بخواند یار شیدائی کند * تا بگیرد کامُ رسوائی کند

تا نفس دارد بخواند درقفس* مست گردی ازصدای این نفس

گل برقصد با صدای نرم او* شمع روشن بانوای گرم او

پرزند پروانه گرد حال او* آسمان گریان شود ازکار او

او بداند چیست د رآوازاو* نیست شیدائی دراین آوای او

کس ندارد ازدل وحالش خبر *آنقدر خواند که گرددخسته تر

چون توانش ناتوان شدخسته شد *او نِشیند. چون دهانش بسته شد

کار او دیگر به آخر میرسد *جان او دیگربه پایان میرسد

تا صدا دیگر نباشد درنفس* نیمه جان پر میزند دراین قفس

چون نباشد درکنارش هم نفس * تا که شاید آیدش یک دادرس

دادرس درحال شیدائی بود* بی خبراز حال این بلبل شود

شورِعشقُ عاشقی درکام او* مرگ بلبل را نبیند چشم او

خون بلبل از قفس بیرون رود* اشک گل برسینه صحرا خَزَد

شمع خاموش است دردامان او* پر زند پروانه گرد جسم او

دم به آخر میرسد شب میرود*مرگ بلبل. قصه آخر میرسد

s@rv

دزدانه مرا بنگر

دوباره به پشت شیشه های کبود خانه بیا

دوباره مراازکنارپنجره ات نگاه کن

چراغ خانه خاموش است ولی

من تکرار رفت وآمدنت را

ازپشت شیشه های کبود میبینم

که چگونه آرام وبه هربهانه میگذری

تا برخموشی ام نظاره کنی

برو وباز به هربهانه بیا

ودزدانه مرا بنگر

که چگونه ساکتُ خموش

دراین سرمای جان سوز

درانتظار توهستم هنوز

تو رفتیُ بازدوباره بیا

که میلرزم  ازتب وسوز

وبازدرانتظارم که توبازآئی

ببینم تورا که دزدانه مرامینگری

وتو این بار

نظاره گرسایه ام باشی

که درامتدادشب محو می شود

s@rv

تقدیم به همسرم

همسرم ای مونس شبهای  تارم *ای که بهردیدنت من بی قرارم

ای پناهم  . گرنباشی بی پناهم *همسرم ای هم نوای ناله هایم

ای امیدزندگیُ معبد مهرو صفایم *ناخدایم . گرچه بی مهرووفایم

ای سفیدی بخش شبهای سیاهم *همسرم ای نغمه خان بچه هایم

ای نگین برانگشتراین دستهایم *همسرم ای رازدار قصه هایم

ای شریک دردها وغصه هایم * کاش میشد این سفر کوتاه گردد

غم درون سنیه ی من شاد گردد *انتظارم تا توبرگردی به خانه

گرم گرد د چون گذشته آشیانه *محوگردد دیگر این اشک شبانه

تاسرایم من برای تو ترانه *سربه دامانت نهم بااین بهانه

بی خبرگردیم زغمهای زمانه* سردهیم آن نغمه های عاشقانه

بوسه بارانت کنم من دلبرانه * تک درخت خشک من چون زدجوانه

زندگی گرددبرایت شادمانه * گرنبا شی زندگی بی تو خزانه

****

هرچه میگردم نمی یابم گلی بهتر زتو - هرگلی را می پسندم خار پهلوی تواست

دل مُرده

ای آسمان خون گریه کن داغ پدرازیادرفت

بشکسته دل راچاره کن چون زندگی بربادرفت

اورفت تابادیگران سوگ پدربرپا کنم

خود باسُروروخوش دلی بی غم ازاین بازاررفت

دردیده گان ناکسان ناچیزونامحرم شدم

تا درسیاهی گم شدم باخنده و دلشاد رفت

درهجر او پژمرده ام دراین سرا افسرده ام

بیمارو نالان چون شدم آهسته با اغیاررفت

تا کی غم هجران خورم بادرد هم پیمان شوم

دانست من غم دیده ام با دیده گانی شاد رفت

من عاشقی دیوانه ام دردام او افتاده ام

براشک من خندیدُ چون بیگانه با صیادرفت

بینم که روزی آیدو بشکسته دل دروا کند

اما چه سود آید که او ؟ دل مرده بافریادرفت

s@rv

اسیر چه عشقی؟

زمستی ومیخانه  ومی دگرگریزانم

اسیر این دل غم دیده ُوهمیشه گریانم

چه حاصل است عشق تو به سربودن

که ازفراقُ دوریت چه غصه ها دارم

خوشا به آنکه تورا بلبل گلستان کرد

منم که مست صدای گرم تو میمانم

اگر بیاد تو زنده امُ توان دوریت دارم

به وعده های روز دیگرت امیددارم

بیا ببین  دگر بار  زپا فتاده گشتم من

اسیر چه عشقی شدم که خود نمیدانم؟

s@rv

همین هستم

خودم کیستم که چیزی ازخودم گویم

شکسته دل شکسته استخوانم من

دراین دنیای نا بخرد که حیرانم

نمیدانم چه میدانم چه را گویم

درونِ زندگی بازیچه این دست دورانم

و من بازیگر این نقش بی جانم

چه میخواهی دگر دانی زاحوالم

همین هستم که میدانی که میدانم

s@rv

طاقت دوری

دلم تنگه برای دیدن تو

نمیدونی چه سخته دوری تو

پریشانم ازاین درد جدائی

خبردارم ازاین تنهائی تو

گهی خندان گهی دیوانه وارم

گهی ازدوریت من بیقرارم

نمیدونی چه غوغا دارم امشب

توان بیش ازاین هجران ندارم

زبسکه انتظارت من نشستم

زسوز سینه هردم من شکستم

سرآمد گشته این رسوائی من

درون غصه هایم من گسستم

s@rv

کاش میشد

کاش میشد لحظه های باتو بودن روی قلبم مینوشتم

دوست دارم لحظه هایت زنده باشد

کاش میشد روزها بار دگر تکرار میشد

روزهای باتوبودن .روزهای شادی و غم

بوسه گرم ازلبانت .آن نگاه عاشقانه

درکنارت بودن وآوازخواندن

دیدن چشم سیاهت .های های اشکهایت

کاش میشد زندگی باشد همیشه

درکنارت نغمه های عشق خواندن

کاش عمرما تکراری دگر داشت

تا ازاول باتو باشم

بی تو بودن سخت وجانسوزاست  برایم

کاش میشدلحظه ها تکرارمیشد

یا که ساعت اززمانها پاک میشد

درسکون این زمانها باتو باشم

وای برمن

گرزمان ساکن بماند عمرما ساکن نماند

کاش میشد با زمان ساکن بمانیم

باتو باشم درتمام لحظه هایم

لحظه ها گر بگذرد شادی نماند دردل ما

لحظه ها فرسوده میگردندبرما

گر نماند آنچه هست درخاطر ما

s@rv

حالا که دگر نیست

ای شمع من آن شعله رقصان توبودم

ای شعله من آن آتش بی جان تو بودم

پروانه من آن شمع دل وجان توبودم

ای دوست من آن مونس پنهان تو بودم

حالا که دگر نیست مرا مونس و یاری

شادی وصفا گشته ازاین خانه فراری

ای شمع بیا روشنی خانه من باش

ای شعله توهم گرمی کاشانه من باش

پروانه  توهم مونس تنهائی من باش

ای دوست بیا گوش بدین قصه من باش

s@rv

نفرین

نگاه کن به این دست سرنوشت

که نهالِ منُ تورا چگونه کِشت

هردو خشک شدیم دراین روزگار

به جزعشق پوچی نماند به یادگار

زدست عشق تو پاره پاره شد دلم

فتاده ام به دام تودرد است بردلم

امروزتمام درها به رویم بسته شد

آن شور آتشین درونم شکسته شد

نفرین براین حزین خاموش خانه ام

که عکس توبه دیوار آن نشانده ام

نفرین به من که بدیدم جفای عشق

نفرین به توکه بسوزی به پای عشق

تنها یادگارتوبا من غم است و درد

من مانده ام، توراکه برایم نشانه کرد؟

نفرین براین دست زمانه مرا چه کرد

آواره وحزین به غم خانه روانه کرد

s@rv

تنهائی

تنهائی غم نیست اما تنهائی غصه هست

تنهائی سکوت انسان است

گاه باغم .گاه بی غم . وگاه آرامش

تنهائی گاه زائیده دروغ هاست

تنهائی گاه درزندان است

زندانی که درش بی گناهی خفته

تنهائی گاه اسارت انسان است به دست خود

تنهائی گاه سرگردانی دریک کوره راه است

تنهائی هرگز تنها نیست

درتنهائی تنها جسمت تنهاست

روحت  . فکرت واندیشه ات بادیگریست

زیرا درتنهائی به آنچه داری ونداری می اندیشی

گاه تورا محکوم به تنهائی میکنند

وگاه برای فرارازخود تنهائی

وزمانی  آرامش روح وروان

وقتی درتنهائی درانتظاری پس تنها نیستی

تنهائی تجربه تنها بودن نیست

تنهائی با دیگری زیستن درتنها ئی ست

تنهائی دروغ وراستی هاست که درهم یکی شدند

واین احساس ماست که درتنهائی تنها هستیم

s@rv

دل بریدن

نمی شود زمستی ومیخانه دل بریدو برفت

کجا روی چو شمع مرده که نورش به بادرفت

نمیتوان به بزم دوستان خودروکنی که میدانی

چراکه افسرده د ل شوی و آنجا نمی مانی

دل ازفراق یار بی وفا ی خودچوبرکندم

دوباره درغم بی کسی خود فرو ماندم

زحسرت این روزگار شوروشوم گریانم

ندانم دراین غربت غریب به که دل بندم

دیار عشق و امیدپر از رنج و بی وفائی بود

هر آنکه دل بریدم ازاو درش جفائی بود

دمی تو باده بریزوبنوش تا که خوش باشیم

که ماهمیشه اسیراین دل تنهای خود باشیم

s@rv

رنگها

کاش همه رنگها یکی بود

نه سفید ونه سیاه

نه بنفش ونه گلی

کاش اینهمه رنگ یکی میشد

جای رنگ تودلها مهربونی میشد

همه دعوا سر این رنگها دارن

یکی آبی .یکی قرمز یکی زرد

خوش بحال ما که باشیم یک رنگ

نه به این رنگ نه به اون رنگ

دیگه کاری نداریم

قلب ما سفید چون تور عروس

عشق عالم تو دلم نقش ببست

اینهمه غصه رنگها نخوریم

عشق خود اسیر غمها نکنیم

تا به کی اسیر این حرف ها باشیم

تا به کی دیگرون ورنگ بکنیم

نمیخوام رنگی باشم

نمیخوام عاشق دلتنگی باشم

تو ی این دنیا دورنگ وجود داره

یاسفید باشه یا رنگ مشکیه

توی جشن وعاشقی سفید باشه

رنگ مشکی تو عزاها میپوشن

رنگ آبی توی آسمون باشه

s@rv

نیست داروئی

من ره میخانه را گم کرده ام

بی خبر من مست دنیا گشته ام

گر گناه است بشکنید این جام را

چون نمیدانید که من دیوانه ام

درمحاکم حکم زندانم دهید

حد زنید شلاق برجان وتنم

درمیان عاشقان دارم زنید

چون نگویم راز این می خوردنم

من تهی دستم از مهرو وفا

ابلهی باشداینجا بودنم

صید ازصیاد نالد من زدل

کی توانی دید این رنج وغمم

ای طبیب من عاشقی بیگانه ام

هیچ داروئی نباشد ازبرای مشکلم

گر طبیبی درداورا چاره کن

دروصالش ناتوان گشته دلم

مست ومی خوردن شب وروزم شده

نیست دا روئی بجز می خوردنم

s@rv

آخرنباشد

ما خود گم شدیم درکارزار خویش

 کس نیست که بپرسددگر بارحال ما

هرکس رسید طعنه مستانه میزند

 روزی رسد که دنیا بگرددبه کام ما؟

 خوش باشی وامید هرجا که میروی

 آخر نباشد چنین روز وروزگار ما

s@rv

تولددرسکوت

برای آنها که تولد خودرا گم کردند

دیشب درسکوت تولدم بود

تنها من بودم ویک شمع نیم سوخته بود

شمعی که برای تاریکی شبهایم بود

جای تو هم آنجاخالی بود

کیک وشیرینی تولدم یک تکه نان بود

روی اون باشکر وروغن تزئین شده بود

نمیدانی چه زیبا بود

بخود میبالیدم که امشب جشن تولدم بود

اما میهمان من تنها گربه خانه بود

پشت سرهم برای کیک میومیو میکردهمش تو چرت بود

سگ همسایه هم دعوت داشت اما نیامده بود

آخه او ازشیرینی متنفر بود

راستی میوه هم زیادبود

چند تا ترب سیاه وقرمزکه باسبزی تزئین شده بود

قناری همسایه هم آهنگ تولد برایم خوانده بود

دکور اطاقم هم دود هیزم بود

آخه هوا خیلی خیلی سردبود

مانند هاله ماه سقف اطاق را زیبائی داده بود

همه رویا بودو خیال اما دلم درانتظار تو بود

آخر شب همه رفتند وشمع هم سوخته بود

تنها من ماندم با یک اطاق که پرازدود بود

واینهمه میوه شیرینی که روی دستم مانده بود

وجای تو که هم چنان خالی بود

s@rv

ما شمع مرده ایم درگور عشق خودپروانه نیستیم که هرسو گذر کنیم

بقیه نبودن

یکی بود بقیه نبودن

پس کسی نبود حرفتو گوش بکنه

با خودم حرف زدم

شاید خودم دردمو بدونم

اما یکی اومد گفت

این همون دیونست

s@rv

فرشته مهربانی مادر

مادرم امیدشب های سیاهم

مادرم ای عشق  پاک وباصفایم

ای نگین انگشتر این دست هایم

ای که تنهائی نشستی درکنار غصه هایم

ای که ازداغ برادر داغ دارد سینه هایت

در سیاهی ها نشینی تا نبینم اشکهایت

ازبرایم هم برادر بودی و من درکنارت

من که گم گشتم درون غصه هاوقصه هایت

ازغم همسر نداری طاقت این زندگانی

با همه آشفتگی تنها کنار من بمانی

من که از داغ برادر تاب تنهائی ندارم

ای که درسختی مرا هم سازهم آواز بودی

طاقت این اشک وغمهایت ندارم

غیرتو دیگر دراین دنیای فانی کس ندارم

گر بمانی پیش من دیگر تمنائی ندارم

چون نباشی جز فغان وناله ام کاری ندارم

سوختم زین دردو غمهای زمانه

بی تو گرمی نیست در این آشیانه

درکنار هم برادر با پدر درخواب هستند شادمانه

هردو رفتند این منم ماتم نشستم درکنارت کنج خانه

ازخدا خواهم که درپیشم بمانی

درغم وشادی کنار بسترسردم بخوانی

سربه دامانت نهم چون سالهای نوجوانی

قصه عشق جوانی با پدررا ازبرای من بخوانی

s@rv

انتظار دیگری بود

          هفته ئی بگذشت هفته دیگر رسید        

   بازهم خاموش بود کاشانه اش

            بی خبررفت و نبودش یک نشان          

   تا که پرسم حال او درخانه اش

                       دوستان آگاه ازاحوال او                      

  آشنایان باخبر ازرفتنش

                 هرکجا میشد برایش درزدم                 

   دوستان ودشمنان راسرزدم

          بی مروت ها که میدانند حال زارما       

   لب نبگشودند ومن ماتم شدم

                  آنشب ازنزدیک خانه ردشدم                

   خانه روشن بود  من پنهان شدم

                       اونشسته درکنار پنجره                      

  من زشادی هم چو گل خندان شدم

                      صبرکردم تارسدروز دگر                     

  تاروم بادسته گل من دیدنش

                     درزدم بااظطراب ودلهره                     

  درچوواشد شادوخندان دیدمش

                     لیک اودرانتظار دیگریست                  

    تامرادیدخنده برچید ازلبش

            من نشستم اونشست درگوشه ای         

   شاد بودم   چونکه سالم دیدمش

       هردوساکت گم شدیم درحال خویش     

     وقت چون بگذشت رفتم ازبرش

                   بانگاهی سرد همراهی نمود               

    انتظاردیگری بود انتظارمن نبود

                  تاوداع کردم زچشمش گم شدم              

   سجده کردم من که اودرخانه بود

                     اونپرسیدم که بازآیم دگر ؟                  

    من برای او چویک بیگانه بود

              بازخوشحالم که سالم بودوشاد           

      گرچه بامن یک دمی خندان نبود 

s@rv

یک نامه

یک نامه میفرستم برای تو

درتنهائی بخوان

آرام حتی برگ درختان صدایت نشنوند

اطرافت را نگاه کن

کسی سایه بانت نشود وزیرچشمی بخواند

بگذار دردمرا تنها تو بدانی

شایدتنهائی را حس کنی

که من تنهای تنها درسکوتم

وهرلحظه صدای آمدنت را میشنوم

شاید دیوانه ام !!!!

اینجا که جز صدای باد وخش وخش برگها چیزی نیست

اگر اینجا هستی چرا نامه مینویسم

این یک احساس است که نمیتوان نوشت باید حس کرد

واین احساس من است که درکنارم هستی

هرچند دوری  واینجا نیستی !!

s@rv

تو برو

تو برو تا که بدانم رفتی

تو برو تاکه بدانم زین پس تنهایم

تو برو اشک مرا د یده مگیر

من نخواهم که بمانی تو برای دل من

من نخواهم تو بسوزی برمن

من نگویم تو برای د ل من قصه بگو

قصه ما به تمامی برسید

بحث ناگفته ما گشت تمام

تو برو

من نگویم که به پای کفنم گریه بکن

حیف باشد که زچشمان تو باران بارد

تو برو درپی شمع دگری

نه بمان دربرخا کستر من

تو برو

بگذار که ابر

ازبرای دل من گریه کند

تا تو گریان نشوی ازبرمن

تو برو تاکه بدانم رفتی

s@rv

تا نفس دارم

خیالی نیست پرواز دگر دارم

برای دیدنت عشقی به سردارم

نمیدانم که این ره تا کجاباشد

دلی بیتاب برای دیدنت دارم

گناهم چیست هم رازتوگشتم من

برای عشق تو صدها سخن دارم

اگر طالع بودکارم به دنبال تو میگردم

به هرجا شدروم تاجان به تن دارم

همیشه موسم گل پیش من بودی

فغان ازدوریت دراین جهان دارم

گرفتارتو ام با عشق واحساسم

نمیدانی که من شور دگر دارم

زهجر تو دراین وادی گرفتارم

قفس را باز کن تا من نفس دارم

s@rv

آب ودونه

امشب که بابا برگشت خونه

بازهم قناریها براش آواز میخونه

منتظرند بابا بهشون اب بده ودونه

بابا غم میگیردش وقتی قناری میخونه

آخه دست بابا بازم خالیه

شکم بچه هم حالی به حالیه

مادری نیست که غم شون و بخوره

دستی به سروصورتشون بکشه غصه شون بخوره

 اونا ازیه طرف غم بی مادری دارن

ازاین طرف هم دردشکم خالی دارن

امروزم باز بابا بیکار بوده

برای یه پول سیاه تو خیابونا انتظار بوده

بابا دیگه خسته شده . بابا دل شکسته شده

میشینه یک گوشه ماتم میگیره

کوچیکه براش بهونه میاره

بابا ازغصه نگاهش میکنه

از ته دل واسه او تنها یه آهی میکشه

آخه اون بچه به امید نونه

غصه خوردن برای اون نون نمیشه

بابا دستی به سروروش میکشه

بازم ازخونه  بیرون میزنه

شاید این آخرشب لقمه نونی ببینه

توی این ظرفهای آشغالی که گوشه خیابونه

s@rv