فرصتی میجویم - عاشقی سیرت نمیسازد

روزمجهول من وُ خنده ی شب

زیرفریاد نفسهای اتاق

روح اشباع شده زین همه بیدادمهیب

بغضِ بارانی چشم سرگردان

مانده ام درخم یک هاله ی ویران گشته

بازهم سِقط شده خط کشی فکروخیال

زایشی میخواهم !

تا دگرباررها گردم ازاین مهلکه ی تاریکی

بشکنم قامت کابوس ملال آورشب

که  ذهنم چپاول کرده

فرصتی میجویم

تا بنددلم بخیه کنم

چون پاره وپوسیده شده حجم دلم !

**==7==**

ازعاشقی چیزی نمانده جزغمی ودردپنهانی

درسینه ی غمگین خوددیگرچه داری قلب ویرانی

اکنون سرایت خالی ازهرگرمی وُاندیشه میباشد

آخر نمیدانی کجاهستی اسیری یا که زندانی ؟

درکوی وهربرزن که میگردی شوی بازیچه ورسوا

چون ابرپائیزی گهی تاریک وگاهی غرق بارانی

ازروزاول غم خوری وُگوشه ای کزکرده بنشینی

وقتی بخودآیی که دیگر رفته ای باعمرپایانی

آتش زندبردامنت سوزدتورااین عشق بی فرجام

باید بگردی تا بیابی گوشه ای یک قبرارزانی

غیرازپریشانی چه داردروزوشبهاغم به سرکردی

ازفکر بی بنیادخودهرلحظه ات پژمان وحیرانی

فکری بحال نان شب کن عاشقی سیرت نمیسازد

ازغصه ی این سفره ی خالی همیشه زاروگریانی

ای وامصیبت چونکه گم گشتم دراین دریای بی ساحل

این عشق بی حاصل چه میباشدکه ماراکرده مهمانی

s@rv