اوج نفسهای منی!

سلام عشق من!

نگفته بودم که تو اوج نفسهای منی

نگفته بودم در کنار تو غروب را به نظاره نشستن زیباست.

بیا تا دستان مهربانت با دستانم بفشارم.

بیا

نزدیکتر بیا ،تا حس کنم نگاه تو،درگیر همان نگاه عاشقانه ای است که مرا عاشق تو کرد.

تمنا میکنم بیا تا پاسخ درد ودلهایت را با یک سکوت عاشقانه بدهم .

باخبر باش که تو تمام دنیای منی ،همان دنیایی که من در آن عاشق تو شدم.

همیشه گفته بودم و می گویم:که تو مال منی

همیشه به تو می بالم و من باتو این عشق را میسازم

تو بانگاهت مرا به کجا کشاندی

ولی من با نگاهم تو را به عشق می رسانم...

ناب ترین لحظه ها

در یک شب مهتابی و سکوت حکمفرما در دل شب،یاد تو ناب ترین لحظه هایم را می سازد.

ای همیشه آشنا بامن،با تو و در کنار تو نمی دانی درون قلبم چه غوغاییست.

ای کبوتر زیبای دلم،برای همیشه کوچ ابدی به قلبم را از سربگیر...

میدانم که میدانی،لایق دلم تویی،همان دلی که می گفتی: مرا می فهمد.

امشب و تمام شب های دنیا فقط برای تو می نویسم

واز یک واژه ی آشنا برای دل مهربانت که با آن آرزوهای آبی همرنگ آسمان شده می گویم..

نازنینا! وقتی تو نیستی !از پرده ی اتاقم که هر صبح با نسیم می رقصد به افق چشم می دوزم وبا نسیم هم صحبت می شوم و از مهربانیت برایش می گویم،گاهی او هم به تو حسادت می کند.

مهربانم در میان من وتو گرچه فاصله هاست ،اما لبخند زیبایت فاصله ها را از میان بر میدارد...پس

لحظه ای برای دلم فقط بخند....

کاش میدانستی ،تو زیــباترین مـصرع شـعر من و برجسـته ترین سـطر زندگـیم هستی...

تقدیم باعشق........برای تمام کسانی که دوستشان دارم.

مرد که گریه نمی کنه!

از ته دل آهی کشیده بود!

دلیلش را پرسیدم،جوابی جز سکوت نداشت.

بغضش را درون گلو خفه کرده بود مثل همیشه

چون از کودکی به او یاد داده بودند ،مرد که گریه نمی کنه ...

بلندشد تا برود ،اما با اصرار مانعش شدم،دیدن رفیقم در آن شرایط بحرانی  برایم درد آور بود..

رفیقم بود و من هم بی نهایت اهل رفاقت ..

عشق دختری که از تهی سرشار بود ،زندگی را به کامش تلخ کرد.

آنقدر سماجت کردم تا لب به سخن گشود،باصدایی لرزان و رنگی که ترکیبی از چند رنگ بود که سرخی آن یا از سیلی روزگار بود یا از تازیانه ی ستم !

چنان زخمی بر دل داشت،که هیچگاه روشنایی را دوست نداشت و همیشه ظلمت را ستایش می کرد.

با دیدن حال و روزش در دل گفتم:کاش هیچگاه چراغی نداشتم و نمی دیدم.

دستانش را گرفتم و انگشتان نحیف و مهربانش را با انگشتانم گره زدم 

خدای من چرا با احساسات پاک و به عشق و صداقتش توهین شده بود؟.

رفته رفته خوابش برده بود مثل یک داس خسته بعد از یک دروی چند روزه!

پاشدم و با قلم موی خود ،درد بی پایان و فریاد بی صدایش را نقاشی کردم.

چه تابلوی زیبایی شده بود،تابلویی که احساسی پاک در آن موج میزد...

قهرمان داستان من برای همیشه به آسمان رفته بود و معشوقه و همبازی او در مزرعه دیگر آن دختر روستایی نبود چون در باور خودش ،شهری شده بود!

قدر دوستانتان را بدانید و آنها را همان گونه که هستند بپذیرید و عشق را به بازی نگیرید چون روزگار شما را در پایان به بازی خواهد گرفت.

عشق ،عشق است و همیشه معجزه می کند...

پس قدر بدانید...

نوشته شده توسط خودم،قسمتی از رمانم که در آینده ای نه چندان دور با عشق تقدیم شما میگردد.

پند لقمان حکیم

سه پند لقمان حکیم به فرزندش

روزی لقمان به پسرش گفت:امروز به تو سه پند می دهم تا کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.

دوم اینکه در بهترین بستر جهان بخوابی.

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان بخوابی.

پسر لقمان با حسرت و تعجب پرسید:ای پدر ما یک خانواده ی  ساده هستیم .چطور من

می توانم این کارها را انجام دهم.؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمترغذا بخوری،هرغذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی ،در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی،بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم مهربان باشی و دوستی کنی،در قلب آنها جای خواهی گرفت،آنگاه بهترین خانه های جهان مال توست.

همسفر

سلام همسفر!

وقتی به تو فکر میکنم،باورم میشود که به وسعت دریایی.

وقتی به تو فکر میکنم،باورم میشود به اندازه چـشمان زیبایت هنوز در من روشنی.

شمع از خودنوری نداشت،این تو بودی که به شمع روشنایی بخشیدی.

آنقدر خوب وعزیزی برایم که وقتی به تو فکر میکنم،کاروان نگاهم عزم باریدن میکند.

من با کاسه ی ترک خورده ی چشمانم ،گلبرگ های یاس عشـق تورا آبیاری میکنم،تا روزی که ازسفر باز آیی،سرزمین سبز عشقت را آباد یابی!

آری ای مهربان تمنا دارم بر کویر احساسم بباری!

ستارگان آسمان که در دل شب،چون نگین هایی درخشان اند،در برابر چشمان روشن تو خجل میشوند.

من از تو و برای تو می نویسم،به راستی از تو گفتن و برای تو نوشتن چه زیباست.

این تویی که به کاغذ سفیدم ابهت میبخشی.

وقتی که تنها در کوچه،پس کوچه های سرگردان،افتان و خیزان پرسه میزنم،سایه ی وجود تو

مرا به خانه می رساند....

ای احساس پاک من! من فقط با تو ودر کنار تو از قعر دره های فراموشی به اوج خواهم رسید و ما باهم و در کنار هم گلدانهای باغچه مان را آذین می بخشیم.

و برگ برگ خاطراتمان را با عشق ورق خواهیم زد...

ای هستی بخش من!عاشقانه منتظرت خواهم ماند تا از در وارد شوی و چشمان منتظر مرا که در نبودنت بی فروغ شده اند را روشنایی بخشی.

مهربانم وقتی که نیستی ،در ساده ترین لحظه هایم ،گرمترین عاشقانه هایم را کنار می گذارم تا در شب های با تو بودن ،آنها را برایت نجوا کنم و بگویم که چقدر دوستت دارم...

من با تو در آسمان نیلگون به پرواز خواهم در آمد و بالهایم را برای تو می گسترانم تا ساعت ها ،دنیا را به نظاره بنشینی.

با تو،حتی اتاق کودکی هایم رنگ و بوی دیگری دارد.

به این باور رسیده ام ،که من با تو (تو) میشوم و معنا پیدا میکنم ...

راستی گفتم که زندگی بدون تو برایم سرد و خاموش است همچون خاکستری خسته در تنور ده بالا دست..

پس بیا تا من و تو (ما) شویم و عشق و هوای دو نفره مان  را به رخ آنانی که برسر جدایی مان سر یک پپسی شرط بسته اند بکشانیم و بگوییم ما خواستیم و توانستیم...

با دل نوشتم پس با دل بخوان

جالب


9999999999999999999999999999999999999999999
9999999999666699996699966999999999999999999
9999999999699699996699966999999966996699666
9999666666666699996699966999999966996699666
9999669999999999996666666666666666666666666
9999669999999999999999999999999999999999999
9999669999999999999999999999999999999999999




99666999999666999999666996666666996666699999666669966666699 699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699 699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699 699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699 699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996 699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666


شماره های بالا را انتخاب كنید

بعد Ctrl + F را بزنید

بعد شماره ی 9 را بزنید

و حالا Ctrl + Enter را بزنید.

تقدیم به همه ی خواننده های این وبلاگ

حتما انجامش بدین

 

قتل عام احساسات

معبود من!

این روزها بدجوری دلم گرفته اسـت!

تمام احساسـات پاک و لطیفم را درون سینـه ،قتل عام کرده ام .....

ذهنم قفل،ودستم عاجز از نوشتن

زبانم قاصرو زانوی غم بـغل گرفته و به دیوار تـنهایی ام  تکیه داده و پشت به تمام دنیا به ناکجاها چشـم دوخته ام...

خدایـا! در زمینی که عشـق بازیچه ی هوس بـازان شده ،و آبروی مومن مثل سیگار زیرپاها له میشود،دلم برای جهنمت لک زده....خدایا چرا بعضی ها از یاد برده اند که  حرمت و آبروی یک مومن از حرمت کعـبه بالاتر است پس چرا بازهم دسـت بردار نیستند.

دیگر هیچ چیز سر جایش نیست ،هر کی به هرکی شده 

نه عزتی و نه احترامی

و نه حس و حالی

باورت می شود

دیگر کاری از گرگ ها هم بر نمی آید وقتی دزدان در روشنـایی روز به خانه کدخـدا می روند...

و غرش هیچ شـیری کلبه ی چوبی ام  را نمی لرزاند چون موریانه ها ،موزیانه و در سکوت به توطئه مشغولند....

آری !

دیگر زندگــی بوی  زندگـی نمی دهد

و هیچ چـیز سر جایـش نیست...

 

سیب سرخ

نگاه مهربان دخترک به سیب سرخ را دوست می دارم.

همان نگاه مـهربانی که وقتی به چشمانم دوخته میشد...

لبخندی از سر مهر را بر لبانم می نشاند.

آری او با معصومیت کودکانه اش به من می فهماند،که تاب نگاه مرا ندارد...

اما! چشم های من بانگاه روشن او روشنـی می گرفت.

دخترکی که بـرایش آرزو شده بود، یک لحظه کنار پـدر و مـادر در زیر باران قدم بزند

باورت می شود

نگاه مـهربان همان دخترک زیبا رو، در زیر آوار خودخواهی و استکبار

همان نگاه مـهربانی که در حسرت سـیب سرخ ،قربـانی گلوله شد.

و درخت سیب در فراقش دیگر،برگـهایش با هیچ نسـیمی نرقصید

و عطر مسـت کننده اش دیگر هـیچ جا نپیـچید....

ایام خجسته باد....

 

تا حالا دقت کردی ،توی یک ضمیر دو حرفی داریم خودمون رو معنی می کنیم :

م    ن

یا همون!

من

ماشین من!

ویلای من!

شغل من!

مدرک من!

درآمد من!

هنر من!

آ.....ه خدای من خسته ام از این همه من!

در ضمیری دوحرفی اسیر شده ام و خود و ارزش خود

رابا این دو حرف از یاد برده ام! "من"

شده ایم بت پرست خود پرست!

خدایا!کمک کن تا از این زندانی که خود ساخته ایم

رهایی یابیم...

تاجایی که دیگر از این "من" وسوسه انگیز  

خلاصی یابیم!

و زیباترین ها رو هم بیبینیم .

رها شویم از قفس خودو نفس بکشیم و بپنداریم که زنده ایم!

و از یاد نبریم که پروانه،روزی کرم ابریشم بود..

راه برگشت

فکر می کردم خیلی خوبم! خوب خوب

بله درست متوجه شدی!

فکر میکردم بهتر از من کسی نیست و بهتر از من کسی نمی تواند قله های بزرگ را فتح کند..

می رفتمو می رفتمو می رفتم!.

گاهی به سختی،گاهی به نرمی

گاهی دستم را می گرفتند و گاهی زیر پایم را.

اما فکر میکردم با ،بالهای خودم می پرم...

از پل ها گذشتم.....

صخره ها را در نوردیدم...

ستون ها را جا گذاشتم......

جاده ها را پیمودم تا به بن بست رسیدم....

برگشتم ،دیگر پلی نبود

یادم آمد آنها را به سمسار داده بودم

و همراهانم را!

وحتی دیگر نبود پری برای پریدن توهمی!

هشدارها را دیدم و علامت ها را بوییدم !

صداها را لمس کردم

و لمس غریبانه ی نگاه های طعنه دار را!

گویل شوق رسیدن به بن بست کورم کرده بود...

خدایا هنوز دیر نشده

راه برگشت از کدام سمت است؟