سلام همسفر!
وقتی به تو فکر میکنم،باورم میشود که به وسعت دریایی.
وقتی به تو فکر میکنم،باورم میشود به اندازه چـشمان زیبایت هنوز در من روشنی.
شمع از خودنوری نداشت،این تو بودی که به شمع روشنایی بخشیدی.
آنقدر خوب وعزیزی برایم که وقتی به تو فکر میکنم،کاروان نگاهم عزم باریدن میکند.
من با کاسه ی ترک خورده ی چشمانم ،گلبرگ های یاس عشـق تورا آبیاری میکنم،تا روزی که ازسفر باز آیی،سرزمین سبز عشقت را آباد یابی!
آری ای مهربان تمنا دارم بر کویر احساسم بباری!
ستارگان آسمان که در دل شب،چون نگین هایی درخشان اند،در برابر چشمان روشن تو خجل میشوند.
من از تو و برای تو می نویسم،به راستی از تو گفتن و برای تو نوشتن چه زیباست.
این تویی که به کاغذ سفیدم ابهت میبخشی.
وقتی که تنها در کوچه،پس کوچه های سرگردان،افتان و خیزان پرسه میزنم،سایه ی وجود تو
مرا به خانه می رساند....
ای احساس پاک من! من فقط با تو ودر کنار تو از قعر دره های فراموشی به اوج خواهم رسید و ما باهم و در کنار هم گلدانهای باغچه مان را آذین می بخشیم.
و برگ برگ خاطراتمان را با عشق ورق خواهیم زد...
ای هستی بخش من!عاشقانه منتظرت خواهم ماند تا از در وارد شوی و چشمان منتظر مرا که در نبودنت بی فروغ شده اند را روشنایی بخشی.
مهربانم وقتی که نیستی ،در ساده ترین لحظه هایم ،گرمترین عاشقانه هایم را کنار می گذارم تا در شب های با تو بودن ،آنها را برایت نجوا کنم و بگویم که چقدر دوستت دارم...
من با تو در آسمان نیلگون به پرواز خواهم در آمد و بالهایم را برای تو می گسترانم تا ساعت ها ،دنیا را به نظاره بنشینی.
با تو،حتی اتاق کودکی هایم رنگ و بوی دیگری دارد.
به این باور رسیده ام ،که من با تو (تو) میشوم و معنا پیدا میکنم ...
راستی گفتم که زندگی بدون تو برایم سرد و خاموش است همچون خاکستری خسته در تنور ده بالا دست..
پس بیا تا من و تو (ما) شویم و عشق و هوای دو نفره مان را به رخ آنانی که برسر جدایی مان سر یک پپسی شرط بسته اند بکشانیم و بگوییم ما خواستیم و توانستیم...
با دل نوشتم پس با دل بخوان