حافظ خوانی

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

 

وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش،

گفت: آسان گیر بر خود کارها ، کز روی طبع

سخت می گیرد( مى گردد) جهان بر مردمان سخت کوش

و آنگهم در داد جامی ، کز فروغش بر فلک

 زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش

با دل خونین ، لب خندان بیاور هم چو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا ، زاین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر ، وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

ز آنکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل ، یا خموش

ساقیا می ده ، که رندی های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

رنج های ورتر جوان!


از این پس تنها از طبیعت پیروی می کنم. تنها طبیعت است که غنای بی پایان دارد و تنها طبیعت است که هنرمند بزرگ را می پرورد.
*
اگر حادثه یا هراسی ما را در اوج شادی مان غافلگیر کند، وحشت ما عمیق تر است، یکی به خاطر تضاد نمایان تر رویداد، و دیگر به دلیل احساس های بیدارتر ما و دریافت های روشن ترمان در یک چنین مواقعی.
*
با حرکتی نمایشی لوله ی تپانچه را بالای چشم راست روی پیشانی ام گذاشتم. آلبرت تپانچه را پایین کشید و گفت: اَه! این حرکت یعنی چه؟ در جوابش گفتم: پر که نیست. البرت ناشکیبا درآمد که خوب نباشد. در آن صورت هم این کار معنا ندارد. من هرگز نمی فهمم چه طور ممکن است آدمی به مغز خودش تیر خالی کند. حتی فکر چنین کاری هم برایم نفرت آور است. فریاد زدم شما آدم ها هر مسئله ای که به میان آمد، انگار مجبورید که بگویید: این کار ابلهانه است، آن عاقلانه ، این خوب، آن بد! این حکم صادر کردن ها یعنی چه؟ مگر شماها شرایط باطنی هر رفتاری را دیده و بررسی کرده اید؟ مثلا چرا فلان اتفاق باید می افتاد؟ اگر می دانستید ، هرگز این طور داوری شتاب زده نمی کردید.

 

*

آیا به راستی ضرورت حکم می کند که مایه ی شادمانی آدمی ، هم زمان سرچشمه بدبختی او هم باشد؟ آن دریافت پرشور قلب من از طبیعت ، حسی که جانم را سرشار از شادمانی و جهان پیرامون را در چشمم بهشت می کرد، حال برایم به عذابی تحمل ناپذیر، به شبحی شکنجه گر می شود که همه جا دنبالم می کند.

*

هی! من نه از آن بدبختی های گاه و بیگاه جهان بزرگ، آن سیل هایی که دهکده هاتان را می شوید و می برد، و آن زمین لرزه هایی که شهرهاتان را به کام خودش می بلعد، می سوزم و رنج می برم، که قلبم از آن نیروی فرساینده ای از پا در می آید که در بطن کائنات نهفته است و هرگز و هیچ گاه چیزی نیافریده که همسایه و همجوار ، یا خویشتن خودش را ویران نکند. از همین است که هراسان و منگ به راه خودم می روم،
و در همه طرف در آسمان و زمین و نیروهای پرجنب و جوش آنها جز هیولایی جاویدان در کار بلع و جاویدان گرم نشخوار نمی بینم.

 

رنج های ورتر جوان/ یوهان ولفگانگ فون گوته

برگردان : محمود حدادی

دست های آلوده!


هوگو: من به انضباط احتیاج دارم.
هوده رر: چرا؟
هوگو: ( خسته) فکرهای جورواجور عجیبی توی کله ی من هست. باید این فکرها را از سرم بیرون کنم.
هوده رر: چه فکرهایی؟
هوگو: من اینجا چه می کنم؟ آیا در آنچه می خواهم محقم؟ آیا با این کاری که دارم می کنم خودم را گول نمی زنم؟ چرت و پرت هایی از این قبیل.
هوده رر: ( با آهستگی) بله چرت و پرت هایی از این قبیل. پس الان کله ات پر از این هاست؟
هوگو: ( ناراحت) نه ... نه حالا، ( پس از لحظه ای سکوت) اما ممکن است بیاید. من باید از خودم دفاع کنم. ‌و فکرهایی از این قبیل : " این کار را بکن. برو.بایست. این را بگو." من احتیاج به اطاعت دارم. اطاعت و بس. خوردن، خوابیدن، فرمان بردن.

 

 

***

هوده رر: چقدر به پاکی و منزه بودن خودت علاقه مندی پسر جان! چقدر وحشت داری از اینکه دست هایت آلوده بشود. بسیار خوب پاک و منزه بمان! ولی این منزه طلبی به درد چه کسی می خورد و اصلا چرا تو میان ما آماده ای؟ منزه بودن عقیده ای است که به کار درویش ها و کشیش ها می خورد. و شما روشنفکرها و بورژواهای آنارشیست برای اینکه کاری انجام ندهید، دست به دامان منزه طلبی شده اید. هیچ کاری نکردن ، ساکن و ساکت ماندن، دست زیر چانه زدن و دستکش به دست کردن! اما من دست هایم آلوده است. تا آرنج. من دست هایم را توی کثافت و خون فرو کرده ام.

 

***

هوگو: من برای این توی حزب آمده ام که هدفش درست است و وقتی هم دیدم دیگر هدفش درست نیست استعفا می دهم. اما درباره ی آدم ها ؛ آدم های فعلی مورد علاقه ی من نیستند . آدم هایی که بعدها می توانیم تربیت کنیم مورد علاقه ی منند.
هوده رر: اما من آدمها را همانطور که هستند دوست دارم. با تمام کثافت ها و با تمام حقه بازی ها و بدیهایشان. من صدای آنها را، دست های گرمشان را و پوست بدنشان را دوست دارم. لخت ترین پوست ها را دوست دارم. نگاه های مضطربشان را و مبارزه ی نومیدانه ای را که هر کدامشان در مقابل مرگ و رنج می کنند دوست دارم. از نظر من اینکه در تمام دنیا یک آدم کمتر باشد یا زیادتر حساب است. قیمتی است. اما تو؟ پسر جان ترا خوب می شناسم. تو مخربی . آدمها مورد تنفرت هستند . چون تو از خودت متنفری. منزه بودن تو درست شبیه مرگ است و انقلابی که تو در مغز می پرورانی انقلاب ما نیست. تو نمی خواهی دنیا را تغییر بدهی. تو می خواهی دنیا را بترکانی.

 

دست های آلوده/ ژان پل سارتر

برگردان: جلال آل احمد

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد!


ورونیکا از دوران کودکی اش می دانست شغل حقیقی او نواختن پیانو است. این چیزی بود که پس از دریافت نخستین درس پیانو احساس کرد ، در دوازده سالگی معلمش هم استعداد او را باز شناخته بود و تشویقش کرده بود حرفه ای شود. با این وجود ، هرگاه از بردن مسابقه ای در پیانو احساس رضایت می کرد و به مادرش می گفت قصد دارد همه چیز را کنار بگذارد و خودش را وقف پیانو کند ، مادرش ژرف به او می نگریست و می گفت:(عزیزم هیچکس با نواختن پیانو به جایی نمی رسد.)
-(اما تو بودی که می خواستی من درس پیانو بگیرم.)
-(برای اینکه استعدادهای هنری خود را پرورش بدهی،همین. یک شوهر از وجود چنین چیزی در زنش خوشش می آید؛ می تواند در مهمانی ها تو را نمایش بدهد. پیانیست شدن را فراموش کن و برو حقوق بخوان که شغل آینده است.) ورونیکا همان کاری را کرد که مادرش خواسته بود. مطمئن بود که مادرش در زندگی تجربه کافی برای درک واقعیت دارد. درسش را تمام کرد، به دانشگاه رفت، مدرکش را با موفقیت گرفت، اما سرانجام به عنوان یک کتابدار مشغول کار شد.
-(باید دیوانه تر می بودم.)
اما همان طور که بی تردید برای اغلب افراد رخ می دهد، این حقیقت را بسیار دیر فهمیده بود.

 

***

 

افکار بر می گردند، اما سعی کنید آن ها را کنار برانید. دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهن تان شما را در اختیار بگیرد. شما با تجربه دوم آشنایید ، اجازه داده اید ترس ها، روان نژندی ها، و عدم امنیت شما را جارو کند، چون ما همه تمایلات خود تخریبی داریم.
جنون را با فقدان اختیار اشتباه نگیرید. به یاد داشته باشید که در سنت صوفی، استاد- ملا نصر الدین- کسی که همه دیوانه اش می خوانند. و دقیقا به این علت همشهریانش او را دیوانه می دانند که ملانصرالدین می تواند هرچه می اندیشد بگوید و هر کار می خواهد بکند. همین طور بودند دلقک های دربار در قرون وسطی؛ آن ها می توانستند پادشاه را از خطراتی آگاه کنند که وزرا جرات اشاره به آنها را نداشتند ، چون می ترسیدند موقعیت خود را از دست بدهند.
شما نیز باید چنین باشید؛ دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید ، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید.

 

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد/ پائولو کوئلیو

برگردان: آرش حجازی

بیگانه

 

 

در پلکان تاریک به سالامانوی پیر، همسایه دیوار به دیوار اتاقم برخوردم. با سگش بود. هشت سال است که این دو با هم دیده می شوند. این سگ یک مرض جلدی دارد. گمان می کنم سرخی آورده است، که تمام پشم هایش را ریخته و بدنش را از لکه های قهوه ای رنگ پوشانیده است. سالامانوی پیر از بس به تنهایی با این سگ در یک اتاق کوچک زندگانی کرده است، کم کم شبیه او شده است. او هم لکه های قرمز رنگی روی صورت دارد و موهایش زرد رنگ و تنک است. سگ قوز کرده، راه رفتن را از اربابش یاد گرفته است. به این ترتیب که پوزه اش به طرف جلو خم و گردنش کشیده است. هر دو مثل این است که از یک نژادند ولی از هم متنفرند. دو دفعه در روز، ساعت یازده و ساعت شش، پیرمرد سگش را برای گردش به همراه می برد، هشت سال بود که خط سیر گردش خود را تغییر نداده اند. آنها همیشه در طول خیابان لبون دیده می شوند. سگ، پیرمرد را آنقدر می کشد تا پای سالامانوی پیر بپیچد، آن وقت سگش را می زند و دشنام می دهد. سگ از غضب به خود می پیچد و تسلیم می شود. از این لحظه به بعد پیرمرد باید او را بکشد و هنگامی که سگ این حادثه را فراموش کرد، باز ارباب خود را می کشد و دوباره کتک می خورد، ناسزا می شنود. آن وقت، هر دو کنار پیاده رو می ایستند و سگ با وحشت و مرد با کینه، به یکدیگر نگاه می کنند، هر روز چنین است. وقتی که سگ می خواهد بشاشد، پیرمرد مهلتش نمی دهد و باز هم او را می کشد. و سگ یک رشته قطرات چکیده به دنبال خود باقی می گذارد. اگر احیانا در اتاق  این کار را بکند باز کتک می خورد. هشت سال است که این کار ادامه دارد. سلست همیشه میگوید که بدبخت است اما باطن امر را هیچ کس نمی تواند بفهمد.

 

بیگانه / آلبر کامو

برگردان : جلال آل احمد، علی اصغر خبره زاده

کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می شوند.
صادق هدایت

 

خاطرات خوب هم می توانند مانند یک مأمور ساواک شکنجه ات بدهند. کافیست به یاد آوری که در زندگی منحوس و نفرین شده ات چنان لحظاتی را نیز تجربه کرده ای آن وقت طعم شیرین این خاطره مثل انگور سمی زیر زبانت می آید و تمام ...

 

آه از داشتن آن روزهای خوب که بد بودن این روزهای بد را پررنگ تر می کند.

آدم هایی که دیگر تحمل کنار آمدن با زندگیشان را ندارند به محض اندیشیدن به مرگ آن قسمت از روحیه ی مذهبی نداشته شان گل می کند و آنها را ترغیب به ماندن می کند چرا که جهنم این دنیا موقتی است و جهنم آن دنیا ابدی...

 

اما به راستی چرا این حالت روحی مزخرف در جنبه های دیگر زندگیشان نمود پیدا نمی کند ؟ آن ایمان واقعی که روح را نورانی می کند و به معراج می برد چرا در لحظه ی اندیشیدن به مرگ تجلی می یابد ؟ نه در لحظات رویارویی با مشکلات ؟ ایمان به خدا حقه ی کثیفی است که انسان بزدل و ترسو را به ادامه راه وا میدارد. چنین افرادی مستحق دست و پا زدنی جاودانه اند چون نه مرگ را برمی گزینند نه با تمام وجود به مصاف زندگی می روند.

کیمیاگر

برای لحظه ای ، چنان سکوت ژرفی حاکم شد که انگار شهر به خواب فرو رفته بود. دیگر نه بازاری در کار بود، نه وراجی فروشنده ها، نه آدم هایی که از مناره بالا میرفتند و می خواندند، و نه شمشیرهایی با دسته هایی جواهرنشان. دیگر نه امیدی بود و نه ماجراجویی ، نه پادشاهان پیر و نه افسانه های شخصی، نه گنج و نه اهرام. گویی سراسر جهان خاموش بود، چون روح آن جوان خاموش بود. نه دردی داشت و نه رنجی و نه یأسی: فقط نگاه خالی به فراسوی در کوچک قهوه خانه، و میل عظیمی برای مردن، پایان گرفتن همه چیز برای همیشه، در همان دقیقه.

 

 

پائولو کوئليو/ برگردان آرش حجازی