انتقال

درود این وبلاگ به این ادرس انتقال یافته و به روز نمیشود


http://majidshakeri.ir/

رود اشک{ملهم از از شعر دکترفاطمه اختصاری}

خسته ام از گذر ثانیه ها


زندگی میکنم از ناچاری


خسته از شهر غبار آلودم


خسته از روز و شب تکراری




در و دیوار به من میخندند


سر هر کوچه شدم آواره


مردم شهر به من میگویند


شاعر ِ دربه در و بیچاره



شده دنیا قفسی از آهن


دل مردم همگی پوسیده


همه نیرنگ و همه مکر و ریا


ساقه ی مهر خدا خشکیده



خسته ام، خسته ام از صبر خدا


غصه و غم شده هم آغوشم


دیده ام اشک یتیمان اما


گوشه ی خلوت خود خاموشم



لحظه ها ثانیه ها میگذرد


بی کس و خسته ام و دلگیرم


آرزوها شده مانند سراب


در جوانی من از عالم سیرم



همه خوابند در این شهر سیاه


دل ِ من غرق در این بی تابیست


مونسم اشک در این ظلمت بود


قصه ی شب پُر ِ از بی خوابیست



من و یک آیینه در کنج اتاق


پیرمردی شده آن تصویرم


شده تقدیر همین بخت سیاه


عاقبت با غم خود میمیرم

حکایت تهمت ناروا

در کنار کوه بزرگ و بلند

خارج از ده زن نجیبی بود

خانه ای بود آن طرف دیگر

صاحب او زن عجیبی بود

 

آن یکی خوب وآن یکی بد بود

این دو همسایگان، زمانی دور

آن یکی بود، وقیح و بد کاره

وان دگر هم به پاکیش مغرور

 

روزی از روزهای سردپاییزی

زیر رگبار وحشیانه ی باد

کوه راسخ چنان خود لرزید

زلزله بر تن زمین افتاد

 

چونکه امداد مردمی‌آمد

سنگ بر خانه‌ها فراوان بود

مرده بودند هر دو همسایه

زیر سنگها، جسم بی جان بود

 

شب که شد کدخدا به خوابش دید

آن زن نیک را در عذابی سخت

زن بدکاره بود، در باغی

از گل و جویبار و دار و درخت

 

کدخدا ناگهان پریداز خواب

با خدا گفت ،حرفهای زیاد

وعدهای جهنم ات پوچ است

چون که بردی گناه او از یاد

 

او که یک زن ِ زناکار است

عاقبت در بهشت برین باشد

او که پاک است و ذاکر ِ قرآن

آخر کارش اینچنین باشد

 

ای خدا حرف بنده ات بشنو

از هم اکنون دگر زنا کارم

زندگی را دهم به نفس عماره
لذتی جاودان به سر دارم

 

بعد ِ اندیشه‌های طولانی

غرق شد او به خواب رویایی

لحظه لحظه دید عبادت زن ر

تا رسید او به روز رسوایی

 

روزی از روزها به خوابش دید

آن زن رو سیاه بیمار است

گوشه ای ناتوان به بستر بود

بینوا با اجل به پیکار است

 

باد هم لحظه‌ها به در کوبید

گفت همسایه اش به فریادی

ای خدا ، مردِ دیگری آمد

رو سیا راچه طاقتی دادی؟

 

شب گذشت و سحر نمایان شد

هر زمان باد تند بر در زد

زن همسایه با دلی پر خون

آه سر داده حرف ِ دیگر زد

 

شُست آن شب گناه بدکاره

جنتی را برایش اهدا کرد

کل عمرو عبادت خود ر

آن شب او با گناه اعطا کرد


 

کد خدا ناگهان پریداز خواب

ترس بر صورتش نمایان بود

سالیان دراز این جمله

نقل مجلس میان یاران بود

 

این سخن را کنون به گوشت گیر

تهمت ناروا نزن ای دوست

از دل کس مگر خبر داری

بر قضاوت فقط خدا نیکوست

نارفیق

باز این قلم در دست من آید، به شکوایی دگر


باز آن طنین ناله‌ها آید به آوایی دگر


از نارفیقان خسته ام چون مرغکی پر بسته ام


در سر امید یکدلی دارم ز فردایی دگر


بر هر که خوبی میکنم خنجر به پشتم میزند


آه از خیانت بر گلو آید، به نجوایی دگر


هر نارفیقی آید و خاری شود بر چشم من


لاف رفاقت میزند هردم به اجرایی دگر


هر کس که گوید شاکری، جان را فدایت میکنم


دارم یقین ،این حرف او باشد به معنایی دگر

نزاع مورچه با خدا

در میان دشت سرسبز و بزرگ

زندگی میکرد یک مور ضعیف

ناتوان و کوچک و دل خسته بود

دست و پای کوچکش ریز و نحیف


روزگاری رفت دنبال غذا

دانه ای زیر درخت افتاده بود

شاد و خندان گشت، آن مور سیاه

چون خدا بر او غذایی داده بود


با هزاران رنج بدبختی گرفت

با دو چنگش گوشه ی آن دانه را

رهسپار خانه شد در آن زمان

تا که آرد روزی ِ کاشانه را


شاد و خندان گفت او در بین راه

عاشقم من در دلم عشق خداست

خاک پایش سرمه بر چشم من است

هر دقیقه سجده ی شکرش بجاست


قلب من با عشق ایزد میزند

کاش میشد در ره او جان دهم

ذات ایزد پاک و از زشتی جداست

کاش جانم در ره ایمان دهم


لحظه ای از سجده و شکرش گذشت

تا که بادی در دل ِ صحرا وزید

دانه ی آن مور کوچک را گرفت

شد خدای مهربان شمر و یزید


ماجراها گفت از ظلم خدا

ناسزا و صد حدیث و نقل قول

ابن ملجم هم چنین ظالم نبود

مهربانتر بود، چنگیز مغول


اشک چشمم گشته همچون نهرخون

چون گرفتی آن غذا و دانه را

ازمن بی کس چرا کردی دریغ

دانه ای گندم و قوت لانه را


پس نمیخواهم خدای کینه توز

از هم اکنون من به دینت کافرم

در دلم مهری نمیبینم دگر

پس بدان بی دین و بی پیغمبرم


اشک و آهش آن زمان پایان گرفت

از میان آسمان آمد طنین

صوت زیبا و کلام دلنشین

آمد از بالا رسیدش بر زمین


مور من بس کن دگر غمگین نباش

بر خدایت گفته ای صد ناسزا

رحمت شایان به جانت کرده ام

این نباشد لطف ایزد را سزا


بلبلی زیبا میان آسمان

دانه ای را دید میغلتد به راه

آمد از با لا به سمت دانه ات

در پی اش مور ِ نگون بخت سیاه


آن زمان طوفان و بادآمد پدید

تا که گردد دانه از چنگت جدا

چون رها گشتی کنون از چنگ مرگ

ناسزا گویی بر این لطف خدا


گفت بلبل آن زمان در فکرخویش

دانه خوردن بهتر است از مور ریز

میروم من دانه را آرم به چنگ

تا غذایی در پی جنگ و گریز


رفت بلبل دانه را دنبال کرد

اینچنین شد ماجرا در انتها

لطف ایزد شامل حال تو شد

گشته ای از چنگ آن بلبل رها


حکمتی باشد به هر رنج و بلا

گر شنیدی این پیام و این صدا

ترک ایمان بعد هر رنجی نکن

یا نشو قاضی به اعمال خدا


هر زمان آید بلا با خود بگو

این بلای سخت قطعا حکمت است

قدرت ایمان میان هر بلا

چون کلید گنج لطف و رحمت است


عشق چیست؟

عشق یعنی بازی مرگ و قمار

مهر یارت سکه های بی شمار

عشق یعنی بره در چنگال گرگ

عشق یعنی اشتباهی بس بزرگ

عشق یعنی بوسه بر تیغ بران

کینه ی یارت مثال اُشتران

عشق یعنی بینوا یی چون پسر

هم کلامش گشته یک دیو دوسر

عشق در چشمان دختر زندگیست

تا ابد شغل شریفش بردگیست

عشق یعنی نیش عقرب نیش مار

ناسزا گویی به خود با حال زار

عشق یعنی یک سراب دلربا

عشق باشد چون رهی بی انتها

عشق یعنی خودکشی با مرگ موش

چون دگر باشی غلامی حلقه گوش

عشق یعنی سرزنشهای پدر

عشق یعنی زندگی پر درد سر

عشق یعنی یک سوال بی جواب

رفته آرامش ز بیداری ، ز خواب

عشق یعنی آن شکوه لحظه ها

رفتن عاشق به کام اژدها

مرگ

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

صوت قرآن با نوا خواهد رسید

یک کفن یک قبر تاریک و سیاه

وقت تاوان بر خطا خواهد رسید

بر تن یاران من رخت سیاه

غصه و اشک و عزا خواهد رسید

میشود جسمم خوراک مور و کرم

فصل قانون بقا خواهد رسید

رنج این دنیا به پایان میرسد

دوزخ و صدها بلا خواهد رسید

روح من پر میکشد از این جهان

رفته تا عرش خدا خواهد رسید

میشود تن خاک و خاک ِ من غبار

این غزل بر هر سرا خواهد رسید

حکایتی از مولا علی{ع}

در میان عابدان الگو بُود

بی ریایی در مناجات علی

قصه ای اکنون بگویم خواندنی

تا ببینی این ولا و یکدلی


روزگاری رهسپار جنگ شد

ذوالفقار خود، در آورد و شتافت

ناکسی از پشت سر با یک کمان

زد به تیری پای مولا را شکافت

مالک اشتر کمک کرد آن زمان

تا که خارج گردد از میدان جنگ

رفت ، دنبال طبیبی چیره دست

نزد مولا آرد او را بی درنگ


پای مولا دید و او آشفته شد

گفت با مالک ز زخم ِ بد نهیب

از شکاف تیر و از آن عمق زخم

گاه ِ پیکان پشت قوزک آن طبیب


زخم سختی خورده بر پای علی

گر کنون آن تیر از پایش کِشم

درد جانفرسا بگیرد پای او

جوی خون آید ز زخم ِ محتشم


در جوابش گفت مالک بر طبیب

غم مخور دیگر طبیب مهربان

حل این مشکل به دستان من است

چاره ای آسان و یک راز نهان


هر زمان وقت نماز او رسید

مسجد آید بر مناجات خدا

آن زمان بی آنکه درد آید به زخم

تیر ِ کین را میکنی از او جدا


منتظر شد چند ساعت آن طبیب

شامگاهان آمد و وقت نماز

راهی مسجد شد و مولا علی

با خدا مشغول صد راز ونیاز


با شتاب آمد کنار او طبیب

تا کشید آن تیر از پایش برون

زخم او مانند رودی بیکران

شد همه محراب مولا غرق خون

زخم او را بست با دستمال خود

تا نیاید خون ز پایش قطره ای

ناله ای یا ضجه از زخمش نزد

چون نیامد درد، بر او ذره ای


یا علی گفتن فقط گفتار نیست

اینچنین بود آن علی ِ مرتضی

در مناجاتش به هنگام نماز

لحظه ی راز و نیازش با خدا


نام او اکنون شده مکر فریب

بر زبان باشد همیشه یا علی

یا فریب است و قسم های دروغ

یا که نیت بر گناه و جاهلی


پس نگو نامش به قصد هر فریب

این کمال حیله و مکر و ریاست

نام او گفتن برای هر دروغ

خنجر تیزی به قلب انبیاست

خانمها هرگز به زشت بودن اعتراف نمیکنند

در دل بیشه زار انبوهی

ماده شیری قوی و زیبابود

گرگ وحشی وزیر گردید

او به کارش بسی توانا بود



گفت روزی به گرگ، در راهند

لشگری ماده شیر ِ خوش اندام


شب به خانه سرور و مهمانیست


پس بیفکن غذای ما در دام

گرگ رفت و به هر کجا سر زد

گوشه ای روبهی به بازی دید


مشکلش حل شد آن زمانی که

روبه ِ رند و حقه بازی دید


روبهک را گرفت و راهی شد

تا رسیداو به بیشه ی ارباب


گفت شاها ببین شکارم را

نیست حتی نظیر او در خواب


شب که شد آمدن همه آنجا

ماده شیران به جشن مهمانی


لحظه ی مر گ روبهک آمد

با هزاران غم و پریشانی


ماده شیران به روبهک گفتند

لحظه ی مردنت کنون آمد


پس بگو آرزوی آخر را

آه روبه ز دل فزون آمد


نا گهان فکر حقه ای افتاد

گفت با خود که چاره انبوه است


حیله اکنون به یاری ام آید

چاره ای کن ، چه وقت اندوه است


آرزویش چنین به آنها گفت

شیر زشتی به جمعیت باشد


چنگ اول زند به من شاید

او شروعی به معصیت باشد


چنگ تیزش زند چو بر قلبم

مردنم گرچه سخت وغمگین است


گربمیرم به دست شیری زشت

روح من را شفا و تسکین است


در جوابش به روبهک گفتند

شیر زشتی میان شیران نیست


ما همه مهربان و زیباییم

بد سرشتی میان شیران نیست


شهرت ِ ما به چهره ای زیبا

در زمین و به کهربا هستیم


شیر زشتی ندیده ایم اینجا

ما همه ناز و دلربا هستیم


از هم کنون دگر تو آزادی

پس بدان این کلام ما مکار


شیر زشتی به کل دنیا نیست

شیر زیبا فقط بود در کار


                                                  خیانت

بی وفایی مرضی مهلک و بی درمان است

خنجر دوست به پشتُ ، دل من مهمان است


اشک چشمم خبر از غصه ی قلبم دارد

قطره‌هایش مَثَل ِ زمزمه ی باران است


گله ای نیست از آن دشمن خونخوار به دل

شکوه از حیله و از دشمنی ِ یاران است


هر چه خوبی کنم ومهر به یاران ورزم

دست من بی نمک و قیمت دل ارزان است


ای خدا قطع کن این دست مرا از آرنج

از خیانت جگرم شعله ور و سوزان است


سایت شاعران منتخب

www.shere1.com

زن وحشی

دختری دل سیاه و زیبا رو

عاشق مرد ِ سر به راهی بود
قلب دختر مثال سنگی سخت

روح او چون شب ِ سیاهی بود
 

روزی آن دخترک به او گفتا

داغ عشقت نهان به دل دارم
کاش می شد که همسرت باشم

چشم بگشا ببین که بیمارم
 

خشم آمد به چهره ی آن مرد

گفت ناگه به داد و فریادی
بی وفایی به ذات پاکم نیست

بر دل خود چه وعده ای دادی
 

همسرم چون فرشته ای زیباست

عشق ِ من هم برای او باشد
من بمیرم، نبینم  آن روزی

در کنارش اگر هوو باشد
 

من نخواهم زنی سیه دل را

جمله ای گویمت هزاران بار
ای زن ِ حقه باز ِ نالایق

دور شو دست از سرم بردار
 

قلب مایوس دخترک بشکست

جوی اشکی روان ز چَشم آمد
اشک ریزان ِ او که پایان یافت

فکر شومی نهان ز خَشم آمد
 

رفت نزدیک خانه ی آن مرد

گوشه ای انحنا نهان گردید
تا که مردک ز خانه خارج شد

سوی منزل شد و دوان گردید
 

آتش خشم و کین آن سرکش 

شعله ور شدبه دل حسد افکند
بخت خوش را که دید و مجنون شد

تیشه ای  برد و ریشه اش برکند
 

در زد و زن گشود آن در را

آجری را چو بر سرش کوبید
گشت ناگه به حال بی هوشی

ضربه هایی به پیکرش کوبید
 

خنجر ِ تیز ِ کین  برون آورد

ذره ذره به گردنش مالید
چون شکم را درید و چاکی داد

بی امان زن ز درد خود نالید
 

دست خود را درون پهلو کرد

ناله ای از گلو  چنان آمد
چون کشید آن جنین ِ کوچک را

جوی خونی از او روان آمد
 

شب که شد مرد بینوا برگشت

دید،بر خانه خون فراوان است
پرکشیدن جنین و آن همسر

در سرایش دو جسم بی جان است
 

کنج خانه اش آن زن ِظالم

دست ِپر خون و چهره ای خندان
آنچنان با ولع به خوردن بود

قلب کودک کشیده بر دندان
 

گفت بر او که ای زن مکار

گرگ هستی مگر ستم کاره؟
بازگوکن، گناه آنها چیست

آن  زن و آن جنین ِ بیچاره؟
 

در جوابش به آن جوانک گفت

یادت آید به دل تو بد کردی
از ته دل که عاشقت بودم

عشق من را ولی تو رد کردی
 

کینه ام را چنین فزون کردی

هر چه کردم فقط سر ِکین است
 
دیگ صبرم دگر به جوش آمد

لحظه هایم کنون چه شیرین است
 

از بلای دوگانه دوری کن

پند زیبا کلام ارزنده
اولی خشم آن  زن ِ وحشی

دومی هم پلنگ درنده

 

قیمت معجزه

کودکی مهربان و زیبارو
خانه اش در جنوب ایران بود
روز و شبها  ز فقر  خودنالان
چشم دختر همیشه گریان بود

 

لحظه هایش به غصه طی میشد
با غم و درد و رنج و  صد سختی
نان خشکی غذای ظهرش بود
اشک چشمش ز درد  و بدبختی

 

بعد از ظهر یک روز پاییزی
ضجه های پدر شنیدش او
در پی ناله ها به راه افتاد
گشت دنبال ضجه، بر هر سو

 

دید آن لحظه دختر ِ کوچک
مادرش با پدر به پیکار است
چون برادر به سرتموری  داشت
گوشه ای رو به موت و بیمار است

 

ضجه و ناله از فقیری بود
گفت ناگه پدر به فریادی
من ندارم هزینه ی درمان
بار الهی زمن بکن یادی

 

من که مردی فقیر و بی پولم
معجزه دوای این  درد است
ای خدا خسته ام از این دنیا
گونه ام خیس و اشک من سرداست

 

رفت دختر غمین و سر خورده
گوشه ای در اتاقش نشست آنگاه
سنگ سختی به خانه اش اورد
ضربه زد قلکش شکست آنگاه

 

صدتومان جمع پول قلک را
مشت کرد و رفت و راهی شد
تا رسیدش به یک دوا خانه
داخلش او، به فکر واهی شد

 

گفت آن لحظه بر پرستاری
یک عدد معجزه خریدارم
میدهم من به تو بهایش را
صد تومانی به مشت خود دارم

 

او جواب سوال خود نشنید
گفت بشنو سوال تکراری
چون برادر به خانه  بیمار است
معجزه یا شفای ِ  بیماری

 

گفت بر او زن فروشنده
دخترم من فقط پرستارم
وقت تنگ است و کار من بسیار
من کجا وقت بازیت دارم؟

 

ناگهان بغض دخترک ترکید
اشک از چشم او روان آمد
ناله سرداد و اشک و زاری کرد
نزد او مرد مهربان آمد

 

گفت بر او که گریه را بس کن
دست خود را بده تو بر دستم
خانه ات را کنون نشانم ده
من همان مرد ِ معجزه هستم

 

صد تومان را گرفت از آن دختر
پیشه ی او طبابت ِ سر بود
کرد فردا عمل سر ِ بیمار
چاره بر درد آن برادر بود

 

صبح فردا عمل که پایان یافت
چون پدر نزد آن طبیب آمد
ناگهان از اتاق  نیکوکار
ضجه و ناله ، بد نهیب آمد

 

گفت بر او فقیر و بی پولم
من ندارم هزینه ی درمان
حاضرم تا شوم غلامت من
گوش گیرم اگر دهی فرمان

 

گفت بر او پزشک نیکوکار
کل ِ پولش که صد تومان باشد
داده دختر تمام پولم را
اجرت من فقط همان باشد

 

شکوه ای با خدا

شبی از دلم ناله آمد ندا
به اشکی نهان شکوه ای با خدا
تو کردی چنین روزگارم سیاه
تو کردی به غم هستی ام را تباه
ببین قلب من خسته از عالم است
دلم را ببین غرق در ماتم است
نخواهم کنم زندگی بر زمین
نخواهم ز تو آن بهشت برین
از این عالمت من دگر خسته ام
مثال همان مرغ پر بسته ام
ز ظلمت شدم چوب بی شاخُ برگ
که خواهم روم در خفا سوی مرگ
اگر خود کشی را ندانی گناه
بگوپر بگیرم ز بخت سیاه
بلایی نمانده رودبر سرم
به لب اشهد آرم اگر کافرم
چه بی پرده امشب سخن گفته ام
به تابوت ذهنم چه خوش خفته ام
که گر کفر حک گشته بر دفترم
دما دم تویی خواهش پیکرم

حضرت محمد{ص}

ز شوق جمالش روم تا خدا
بُود بر دلم نامی از مصطفی
چو دریایی از علمُ عدل آوری
درخشد به عالم بُود گوهری
جمالش نکو باطنش همچو آب
به سیرت نکو بهتر از دُر ناب
وجودش ببین گوهری در حجاز
طوافش بُود مشکلت چاره ساز
به وقت نداری و بی یاوری
محمد بُود چاره ی آخری
که او خاتمی بر همه انبیاست
چراغ دلِ صوفیه بی ریاست
علی را محمد روایت نمود
به تخت امیری هدایت نمود
شه مرد و زن حامیه شیعیان
که شاگردیش بر محمد عیان
دریغا دل  جاهلانی خرفت
ره حاکمیت ز مولا گرفت
ز توصیف احمد قلم عاجز است
دگر من نگویم که خود بارز است
چو ختم رسولان بود در سرم
امید شفاعت به دل پرورم
چو عقلت کند بر سرت داوری
به جز او نجویی ره دیگری

اخ اگر ادم بودم

  تقدیم با تمام دوست داشتنهایم به برادر بهتر از جانم که وقتی می خندد و شاد است عالمی را به من هدیه می کند

اخ اگر ادم بودم

بهشت را به زمین ترجیح نمی دادم

فریب هوا را نمی خوردم

بهشت برین را

با جویبار هایش

پرندگان خوش اوازش

حوری وشان زیبایش

ترک نمی گفتم

و هر  بار

به دنبال شراب بهشتی

فریب سکوت چشمانش را نمی خوردم

اخر خدا

هیچ گاه اورا از بهشتش اخراج نکرد

بهشتش را زیر قدم هایش گذاشت 

او

چه ازادانه

    می چرخد و می چرخد

 می خوانند  

در دلش بر من می خند     

       می خند 

       اخ ......

چقدر زود باورم

عاشق گیسوان طلایش شدم

چشمانم را بستم

در شب فرو رفتم

انگاشتم که هوا در اغوش من است

ومن در زیر درخت انجیر کنار خدا

هنگامی که چشم گشودم

دیدم

هوا و خدا  از اسمان هشتم

برمن می خندند

می خندند

..............................

.........................

پس این جرم من است

که آدمم

دیوانه و مجنون......

اخ اگر ادم بودم

اسیر هوا نمی شدم....

                                اشرف السادات  سادات