مـــــن و تـــو


مـــــن

دهــقــانِ فــداکــاری شــده ام

کــه تــمــام وجـــــودش

را بــه آتــش کــشـیــده، روبــرویــت . . .

و تـــو

قــطاری که

چشم ِ دیدن مرا ندارد . . .




از هـ ـمان روز اول کـه آمـ ــ ـدے

بوے رفتـــ ـ ـن میـ ـدادے

نگـ ــ ـو نـه کـه

دستـه ے چمـ ـدانت را مُحـ ـکم تـر از دسـ ـتان مـن گرفتـه بـ ـودے !!

حوصله کن


زنـدگی می گفـت

از هـر چیـز

مقـداری بـه جا می مانـد

دانـه های قهـوه در شیـشه

چنـد سیـگار در پـاکت

و کـمی درد در آدمـی

                                                       تـورگـوت اویـار



حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!


راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَم‌نَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد


حوصله کن بُلبُلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
دریایی هست

                                  علی صالحی

اینجا زمین است...

 

گاهـے حجم ِ دلتنگے هايَـ م آنقــدر زيــآد ميشـود
ڪــﮧ دنيــا با تمامـ ِ وسعتش برايَــ م تنــگ ميشود
!
دلــتــنگـــم
. . . !
دلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ گردش ِ روزگارش

بـﮧ مَــ ن ڪـﮧ رسيد از حرڪـت ايستاد
!
... دلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ دلتنگـےهايم را نديد
دلتنگ ِ خودمـ

خودے ڪـﮧ مدتهاست گم ڪـرده ام
. . .




 اینجـــآ زَمیـــن اَســـتــ

رَســمــِ آدمهــآیَشــ عَجیــبــ اَســتــ


اینجــآ گـُـم کــه بِشـَـوی


بـِـه جــآی اینــکه دُنبــآلتــ بِگـَـردَند


فرآموشـَـتــ می کُننـَـد


عآشـِـق کــه بِشـَـوی


بــه جــآی اینــکه دَرکــَتــ کُنــند مُتَهَمَــتــ می کُننــَد


فَرهَنــگــِ لُغــتــِ اینجــآ چیــزی از


عِشــــــق و اِحســــــآس وغــُــــرور سـَـرَش نِمی شـَـوَد


زیــآد کــه خــوبــ بآشــی زیــآدی می شـَـوی


زیــآد کــه دَمِ دَســتــ بآشــی تِکــــــرآری می شـَـوی


زیــآد کــه بِخَنــدی بَرچَســبـِـ دیوآنـِـگی میخـُـوری


و زیــآد کــه اَشــکــ بِریــزی... عآشــِــــقی
..!!

اینجــآ بآیــد


فـَـقـَــــــط
...


بــرآی دیگــرآن نَـفــَــــس بِکِشــی...!!!

 

بگذار ... بگذریم

مردن چقدر حوصله می خواهد

بی آنکه در سراسر عمرت

یک روز یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی

امضای تازه من دیگر امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد

و لای خاطره ها گم شد

آنجا که یک کودک غریبه

با چشمهای کودکی من نشسته است

از دور لبخند او چقدر شبیه لبخند من است

آه ای شباهت دور !

ای چشمهای مغرور !

این روزها که جرات دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم 

بگذار دست کم گاهی خواب تو را ببینم

بگذار در خیال تو باشم

بگذار ...

بگذریم ...


( قیصر امین پور )


نمی خواهم برخیزم...


آنقدر زمین خورده ام که بدانم

برای برخاستن

نه دستی از برون

که همتی از درون

لازم است

حالا اما...

نمیخواهم برخیزم

در سیاهی این شب بی ماه

میخواهم اندکی بیاسایم

فردا

فردا

برمی خیزم

وقتی که فهمیده باشم چرا

زمین خورده ام...

 

به امید روزی که دوباره برگردم.........





از هياهوي واژه ها خسته ام

من سكوتم را از اوراق سپيد آموخته ام

آيا سكوت روشن ترين واژه ها نيست؟

هميشه در خلوت مرگ را مجسم ديده ام

آيا مرگ خونسرد ترين واژه ها نيست؟

تا چشم گشودم از چشم زندگي افتادم

شبي ،شايد امشب زير نور يك واژه  خواهم نشست

نام معشوقه ام را بر حواس پنجگانه ام خال خواهم كوفت

و هم زمان پايین آخرين برگ خاطراتم خواهم نوشت : پايان

......

سلام دوستای خوبم ممنونم از همگی که منو فراموش نکردید وبهم سر میزنید ببخشید که چند وقتیه نمی تونم بیام و مطالب زیباتونو ببینم....

اومدم تا بگم من یه مدت نیستم البته نه اینکه اصلا نباشم فقط آپ نمیکنم.حال و هوام این روزا بد جور ابریه حس مردن دارم یه مدتیه عاشق مرگ شدم!!! منی که از مرگ وحشت داشتم حالا میخوام با تمام تن پوشم در آغوشش بگیرم.........برام دعا کنید دعا کنید زودتر بمیرم من هیچ مزیتی برای زندگی هیچ کس نداشتم هیچ کس.پدر ،مادر ،خواهر،دوست ،برادر....................هیچ کس فقط مایه عذاب ممممممممممم خیلی دارم زجر میکشم...........خیلی تنهام..........تنهای تنها....و تنها خواهم مرد.............

می رسم به تو با تن پوشی از آغوش!

یک وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشه
...

 جریان زندگیت رو فقط مرور کنی

بعدشم بگی

به سلامتی خودم که اینقدر

تحمل داشتم ..!!!




میان منُ  تو

فاصله یک باران ست

و خیالت که مرا

از پنجره می گیرد

و می برد

قدم زنان تا عشق

می رسم به تو

با تن پوشی از آغوش

و دست هائی پر از 

طراوت اوّلین سلام

گل سرخی

که گلبرگ گلبرگ

در صدای عطرها

هجا می کند تو را

میان منُ  تو

فاصله یک باران ست


 

 


پریشانم


از این تکرار ساعتها

ازاين بيهوده بودنها

ازاين بي تاب ماندنها

ازاين ترديدها 

نيرنگها


...

شكها

خيانتها

ازاين رنگين كمان سرد آدمها

وازاين مرگ باورها وروياها

پريشانم ....

دلم پروازميخواهد...

خالــی از تو



 دستم

 به تو که نمی رسد،

فقط حریف واژه ها می شوم !

گاهی،

هوس می کنم،

تمام کاغذهای سفید روی میز را،

از نام تو پرکنم

تنگاتنگ هم،

بی هیچ فاصله ای !!

از بس،

که خالــی ام از تو

از بس،

که تو را کـم دارم



 

دلم می خواهد


در آرامش آغوشت طولانی بمیرم!

فصل دست های تــو






قلب کال مـن


در فصل دست های تــو می رسـد


فصـلی برای تمـــــام رؤیــاها


دستی برای تمام فصلها...







گفتی مسافری و من آنقدر عاشقم که



سال هاست نماز دلم را شکسته میخوانم





 شال و کلاه می بافم با خیالت


 تا در سرمای نبودنت یخ نبندم . . .


بـــــغـــــض






وَ پیراهن ِ هیچ فصلی ...



خیس تر از بهاری نخواهد بود ...


که عاشقت شدم ...!!!!









گاهـــی دلـت از زنـانگــی ات می گیــرد ..



میخواهـــی كـــودك باشـی



دختــر بچــه ای كه به هــر بهــانه ای




به آغــوشی پنــاه می بـــرد ...



و آســوده اشــك می ریخـــت...



زن كـــه باشــی بـــــــایــــــد



بـــــغـــــض هـــــای زیــــــــادی را ...



بــــــــی صــــــــدا دفـــــــن كنـــــــی !!


خدا نگهدارم باد ...






 میروم به خانه ای که در آن،


 طعم ناچیز زندگی را،


 با تفاخر شوم مرگ، به آدمی نچشانند


 می روم گوشه نشین آن لحظه نجیبی شوم


 که برای یک لحظه قنوت عشق،


 هزار رکوع عاجزانه را تکلیفم نگردانند


 می روم بستری از فراموشی برای خودم پهن می کنم،


 و ملحفه ای از تنهایی به روی خویش می کشم،


 تا دمی – خدا را که نه -، خواب خدا را ببینم می روم،


 کی، کجا، چگونه، چرا ؟ نمی دانم! اما می روم،

حال و هوایم دیدنیست






حال و هوایم دیدنیست


خوبم، بدم، گریه میکنم، می خندم!
تــــو را دارم....
بیشتر که فکر میکنم میبینم تـــو را که هیچ، خودم را هم ندارم!

کلاغک سیاه هر روز صبح علی الطلوع پشت پنجره ام می آید به قار قار

نگاهش میکنم به امید خوش خبری

اما بی خبر است

و گاهی این بی خبری چقدر خوب است....

کاش یکی از همین روزها خبر باران بیاورد

دلــم یک دل سیر خیس شدن می خواهد


پناهم می دهی؟






شانه هایت را کم دارم



برای شکستن بغض باوری که




تا لبه های پلک هایم



با لا آمده است









 

نه کسی بودنت را می خواهد


نه کسی نبودنت را


...


سخت است بودن یا نبودن



انتخاب بی انتخابی

از تاب فرسوده خسته‌ام




می‌خواهم درخت باشم


دار زده‌اند


درخیابان دلتنگی‌ام


 بهار را




از تاب فرسوده خسته‌ام


پایین می‌آیم


بی‌تاب می‌شوم


بالا می‌روم


بی‌تاب‌تر



بوی خاک می دهند


 دست هایم


خاطراتی کهنه را دفن کرده ام




روزگار غریبیست نازنین





پشت این بـغض.........

بیدی نشسته...
کــــه خیـــال میکرد بـــا این بـــادهــــا نمیلرزد!...










کسی از شماها



آن یکی بال مرا ندیــــــد که کجا و کی



روزگار آنرا با درد از تن من چیــــــــــــد.........................!!؟




دلتنگی‌






سالهاست عبور کرده ام از خویش...


یادم بخیر...







رفتن بهانه نمی خواهد ؛


بهانه های ماندن که تمام شود کافیست ...






دلتنگی‌ام را

به که بگویم وقتی نیستی؟


تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟
مثل یک جاده

تو رفته ای

وقتی می آمدی حیاط پر می شد از عطر ترنج


حالا تو رفته ای…


و فقط رنج مانده است



رابطه ای رو که مرده ، هر ۵ دقیقه ۱ بار نبضشو نگیر


دیگه مرده . . .



دار بزن … خاطرات کسی که  تـو را دور زده



حالم خوب است



امّا گذشته ام درد میکند . . .



مترسک


یک مترسک خریده ام

عطر همیشگی ات را به تنش زده ام

در گوشه اتاقم ایستاده

درست مثل توست ، فقط اینکه روزی هزار بار از رفتنش مرا نمی ترساند . . .

بوسه بارانم کن امشب...

بوسه بارانم کن امشب...

برای دلم سنگ تمام بگذار!

تنهایی را از آغوشم جدا کن

و دستانت را به دورم حلقه کن

چشمانت هم اگر لبخند همیشگی اش را نثارم کند

که دیگر معرکه است...

آرزویی نمی ماند، جز اینکه؛

امشب "یلدا" باشد...

تقاص ...


به چه می اندیشی؟

به زمین یا به زمان؟

به نگاهم که در آن ... هاله ی غم

چو پرستوی سیاهی ز کران تا به کران

بال گسترده در این دشت سکوت


به چه می اندیشی؟

به هم آغوشی من با غمها

یا به این رشته ی مرواریدی

که ز چشمم ریزد؟


به چه می اندیشی؟

کاش میدانستم

به چه می اندیشی؟

که نگاه تو چنین سرد و صقیل به سراپای وجودم دلسرد

خنده ات از سر زور

و کلامت همه با فکر دلم بیگانه


به چه می اندیشی؟

از تمنای دلم بی خبری؟

من و احساس دلم دشمن سختت هستیم؟

یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم

                                                                                           

                                                                                            (تقدیم به عشقم)

                      

کاش بچه بوديم


کاش

همان کودکي بوديم که حرفهايش را از نگاهش مي توان خواند

اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد و دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم سکوت پر بهتر از فرياد تو خاليست

دنيا را ببين...

بچه بوديم از آسمان باران مي آمد بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!

بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند بزرگ شده ايم

درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...هيچ كس نمي فهمد .


خسته ام

  •  

        


      دوباره سیبی بچین حوا،


    خسته ام


    بگذار از این جا هم بیرونمان کنند!!!



    تنهایی

    مثل آن مسجد بین راهی تنهایم


     هرکس که می آیدمسافر است


    میشکند

    هم نمازش را هم دلم را...




    دلواپسی


    من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم

    و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم

    تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد

    دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم

    و یا یک تابلوی ساده.....

    که قسمت را در آن آبی کنم

    حرف دلم را سبز

    و این نقاشی دنیای تنهایی

    بماند یادگارخستگی هایم

    و می دانم که هر چشمی نخواهد دید

    شهر رنگی من را

    مردگان

    چه مهمانان بي دردسري هستند مردگان


    نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند


    نه به حرفي دلي را آلوده


    تنها به شمعی قانعند


    و اندكي سكوت... 

                             (حسین پناهی)

     

    هراس

    هر بار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم...



    آنقدر که در من هراس گرفتن دست هست



    هراس گم شدن نیست!


    ... دلم گرفته

    ‎... دلم گرفته

    دلم عجیب گرفته است

    و هیچ چیز

    نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش

    نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست

    ...نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

    نمی رهاند ....

    و فکر میکنم ...

    که این ترنم موزون حزن تا به ابد

    شنیده خواهد شد

    رنج تنهايي


    رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري

    نخوانيم،

    براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.

    طعم توفيق را مي چشاند.

    و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

    و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

    و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

    در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.

    در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در

    سرت زنده ميكند .

    "تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است .

    " تنها" بودن ، بودني به نيمه است

    و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.


    دكتر شريعتي.

    خوب می دانم سال هاست که مرده ام

      به ساعت نگاه می کنم
    حدود سه نصف شب است
    چشم می بندم تا مبادا
    که چشمانت را از یاد برده باشم
    و طبق عادت کنار پنجره می روم
    ...سوسوی چند چراغ مهربان
    و سایه های کشتزار شبگردان
    خمیده و خاکستری
    گسترده بر حاشیه ها
    و صدای هیجان انگیز چند سگ
    و بانگ آسمانی چند خروس
    از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
    و خوشحال که
    هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
    آری از شوق به هوا می پرم
    خوب می دانم
    سال هاست که مرده ام

    "حسین پناهی