سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

برای آمدنت (تقدیمی خانم آذین ساداتی)

 شاعر : شاعره ی پرتوان سرکار خانم آذین ساداتی عزیز

ثبت شده در تاریخ پنجشنبه 13 بهمن 1390 به شماره سریال 160790 در سایت شعرنو 

تقدیم به استادمهربانی واحساس جناب آقای کریم لقمانی

**

با آمدنت

چشمهایم می شوی

با آمدنت

طپشی برقلبم خواهی شد

همیشه بمان

برقلبم

دخترت خواهم شد

مگر همه ی مازاده درخت نیستیم ؟

هرچند دیداریم تورا ندیده

هرچند شنیداریم تورا نشنیده

با آمدنت ، قلبم

شوری دوباره گرفت

توکیستی

که از رنگ سرزمین آتشی ؟

توکیستی ،

که درمن چون بهشت زاده شدی

دخترت خواهم شد

با آمدنت

قلب من دیگر

درتن من نیست

من تورا یافتم

شایدتومرا!

باآمدنت

قلبم را

به رنگ تغیر دادی

رنگ توچیست

که پس ازعبور سایه ام

برشعرت

مراروشن زفردا می کنی

توکیستی

که با آمدنت

قلبم را

درتاریک ترین لحظه

ازطپش درد آزادمی کنی

( آذین ساداتی )

درپاسخ به شعرتقدیمی وارزشمند سرکار خانم آذین ساداتی عزیز

امیدکه موردقبولشان واقع گردد

من گمشده ای درکویرم !

قایقی شکسته درساحلی که دریایش سراب

نقشی خط خطی شده

 برصفحه ی کاغذی سیاه !

شعری گمنامم

درلابلای دفتری مچاله شده !

ابری نا پایدار، تیره وتار

 درشبهای طوفانی !

که بادبه هرسومیکشاندم

خشکیده نهالی درانتهای چینه ی باغ

اکنون با شعروشورت آبیاری شدم

تازردی خزانم

دوباره روئیدن گیرد !

ومترسکی گردم

حافظ شقایق گونه های باغت

همیشه شکوفا بمان

تابااندیشه ها ی مهرت

درامان باشم

s@rv

مهراستاد : تقدیمی خانم سونیا صادقیان

 ثبت شده در تاریخ سه شنبه 11 بهمن 1390 به شماره سریال 160503 در سایت شعرنو

شاعر : سرکارخانم سونیا صادقیان اصفهانی

 (پیشکش ناقابل حضوراستادعزیزم جناب آقای لقمانی که درس اولش اخلاق وتواضع است )

**

دیده بر راه وبرنگه اش

ازسرانتظار ، می دوزم

رنجه سازدبه خوان من قدمی

دفترم را زشوق می سوزم

با سبدها خلوص وازته دل

دست اورا زدورمی بوسم

گردشمع وجود پرهنرش

همچوپروانه ام که می سوزم

شعراوبا نمک ولی شکرین

تیرحسش به روح می دوزم

نورقلب وصفای احساسش

شب من را کند چونان روزم

مهرمن گرچه نیست قابل او

چون پدر مهراو برافروزم

هم کریم است وهم ادیب لقمانی

من به این درکمینه دریوزم ...

(سونیا صادقیان اصفهانی)

**

پاسخ به شعر ارزشمند سرکارخانم صادقیان عزیزدرسایت شعر نو

چنان درمحضرت گُنگم که یارای نوشتن نیست

محبت تا کجا باشد ؟ که من رانای گفتن نیست

همیشه درکلاست ، درس مهروعاطفه خواندم

بمانم ، باز میخوانم، که دیگروقت رفتن نیست

چه گویم من زمهرتوکه این دل را پریشان کرد

که غم را برده ازگونه، بجای غصه خندان کرد

به رقص آورد احساسم ، کجا باشد دگر غمها ؟

خزانم رفته ازیادم ، چونان فصل بهاران کرد

قلم گنگ است درپاسخ که با اندیشه درگیر است

چه گویداو؟که گرگویدهمیشه زشت واکبیر است

چنان مغموم وُ حیران ،  ازسواد بی سوادِ خود

که ازکوتاهیِ ذهن اش، همیشه درد وُدلگیراست

s@rv