حالت های بدنت

با هرحرکت

حالت های بدنت تغییر می کند

راه می روی

دراز می کشی

می چرخی

ازاین پهلو

به آن پهلو

و پل هایی که  روبرو خرابند

دست می کشی و

پستانهای ماه را می نوشی

دوباره

حالت های بدنت تغییر می کند

می ایستی

راست می گویی

گویی خدا درتو راه می رود

حرف می زند

و با هر حرکت

خم می شوی

راست

راست تر

و ماه روبروی دستانت می ایستد

حالت های بدنت

بدنت

خشک می شود

به هر پهلو پلی ست

و قطار بی توقف

در ریل های موازی

سرازیر می شود

در رگ هایم

با هر حرکت

و حالت های مختلف

که جهان را وارونه جلوه می دهد .

استاد مسعود احمدی - فرزاد شجاع 

1

دلی در سینه بودم یادگاری

پراز عشق و پر از امیدواری

زدی با تیر بی مهری شکستی

من و تنهایی و شب زنده داری

2

 سکوت بی صدایم را شکستی

کنار خرده های آن نشستی

به سنگ واژه ها خوابم ربودی

لب لبخند هایم را تو بستی 

3

من از تکرار با تو شاد شادم

تو را حک کرده ام در جان و یادم

تمام خاطراتم در تو زنده ست

تو در من زاده ای من در تو زادم .

4

در تمام واژه ها جاری شدی

لحظه زیبای دینداری شدی

خواب بودم مثل خواب بچه ها

آمدی آهنگ بیداری شدی

5

 تو سرشاری پر از راز و نیازی

تو ایمانی پر از فصل نمازی

نوازش می دهی روزو شبم را

تو آهنگی سراسر دلنوازی

6

 دو چشمت آسمانی بیکران است

نگاهت آتشین و جاودان است

میان ما نمی دانم چه حسی ست


گمانم که هم این است و هم ان است 

در کوچه های پشت شیشه

نوازش های چشمانت را گم می کنم

و در هوای پنجره های بسته

خیابان را .

تو تنها یی کدام کوچه ای ؟

 که رویا هایم را به گرد باد کوچه ها سپرده ای

ومن معماهایی را فاش می کنم

که خود به خود سپرده ام .

خدا اما

راز تمام کوچه هایت را می داند .

                      ۹۲/۱/۳۰

 


ازراست به چپ : هرمز علیپور- فرزاد شجاع - علی قنبری 



 

 

 

چقدر حرف می زنم من

چقدر فاصله می افتد میان کلمات

که به همه چیز تجاوز می کنند

به تولد،

عروسی ،

زندگی و

مرگ

حتا روح

که دستانش از خدا کوتاه ست .

چقدر حرف می زنم و

زمان را ذره ذره

نقاشی می کنم روی کلماتی که

برای همه حرف در می آورند .

چقدر حرف می زنی

و چه کوتاه می شوم

از تو که

حرف می زنی در من و

زیبا می شود

تمام این همه کوتاه .


تو که می روی

دنیا سبک می شود

و دروازه های واژگون

روی پاشنه هایم می چرخند.

تو که می روی

سمت چپ آسمان سرخ می شود و

هیچکس از چشمان من سراغی نمی گیرد

اکنون هم

پشت خاکریزهایی که پاهایم را جا گذاشتم

صدای قدم های کسانی می آید

که تا همین چند دقیقه پیش فلج بودند .

تو که

می روی

هیچکس نمی تواند

صذای پاهایت را بشنود

ومن

با دست هایم خطی می کشم میان راست و چپ

تا سنگرهایی که

مرز بین من و ما را

با کسانی تعیین کند

که شب ها را با پوتین های امریکایی و

کاپشن های اسرائیلی به صبح می رساندند .

تو که می روی

نمی روم

من پر از آمدنم .

             ۲۰/۵/۸۷


از راست به چپ : فرزاد شجاع - احمد فریدمند - عباس اوجی فرد



 

جهان در گوشم زوزه می کشد

در دور دست شمعی روشن می کنم

تا نذرم را ادا کرده باشم

از خود بیرون می زنم

کسی منتظرم نیست

برمی گردم

روبروی واژه های دروغین

می ایستم

اینجا ایستگاه جمله هایی ست

که به آسمان پر می کشند

می پرم

دستانم را پر ازپرنده می کنم

حالا باید به راحتی پرواز کرد

دیگر

نه از زوزه های جهان خبری هست و

نه شاهزاده هاییی که

در کوچه های قبل از انقلاب گدایی می کردند.

 

22/7/91

 

بیا دستهایمان را حلقه کنیم

نه

بیا

دست هایمان را به هم بدهیم

بیا دست بدهیم

اینجا حلقه ها را جور دیگری می بافند

حلقه ها را

حلقه ها

دور گردنم سنگینی می کنند و

نفس هایم حرام می شود

مخصوصاً

وقتی کسی می نشیند و زیر پاهایت را خالی می کند

آنوقت

نفست می گیرد

از این همه بغض های نشکسته و

صندلی هایی که با بی رحمی تمام

در گلویت می شکنند.

حالا پشت هیچ حلقه ای آرامش نداری

وقتی

پایه تمام صندلی ها را شکسته اند.

20/7/91

 

زنده یاد استاد منوچهرآتشی - فرزاد شجاع 


 

از دامنه های دامنت 

ستاره می چینم

با بوسه های سفیدی که

تنهایی سیاهم را برف می بارد

تا

دوباره برگردم

به اندازه هایی که در تو می ماند

اکنون

 بر حاشیه این سطرها جاری می شوی

ومن

خود را روبروی همین صفحه دار می زنم .

می خواهم همین الآن

سکوت را

در جمله های بی خود ترجمه کنم

وکسی که حرف هایم را

از زیر زبانم بیرون می کشد

شاید

وقتی

بیایی

دنیا پایان زمان را اعلام می کند

وما دوباره برمی گردیم به خود.

 

 

 

دیوانگی هایم را برمی دارم

روبروی سایه ام می نشینم و

تو را صدا می زنم

درهمین ماه

که گامهایت را نفس می کشد

انگاه

آسمان پرمی شود از تو

از شعر

و دیوانگی هایی که پریم

تا تولدی دوباره

درخود

حالا

 به تمام تو تبریک می گویم

قدم هایی را که می رود

به میلادی تازه

 تا رویایی خدایی

شاید پشت همین سالها

اتفاقی بیفتد و

عشق آغازیک بازی زیبا با شد.

 

 

چشمان تو پر می شود از فصل بی داری

تا می روم با نازچشمانت به بیگاری

کافر مپندارم منم هم کیش بی دینان

شاید رها گردم ازاین دنیای  دینداری

یک آینه در روبرو یک دشنه پشت سر

دور است همیشه از زبانم لحن بیزاری

بی تو دوباره می شوم زندانی فردا

با جسم خود سر می کنم یک دوره بیماری

باید بریزم خاطراتم را در این دفتر

من مانده ام- تنهایی و یک لحظه بیداری  

سر میکنم من لحظه ها را باتنی خسته

تا می شوم مانند خود یک مرد سیگاری

حلقه

حلقه

چشم

آویزان برچهار پایه هایی که

مرگ هدیه می دهند

و مادرانی

در انتظار آینه

تا ما

نگاهمان را

در دور دستها دار بزنیم  

اکنون

این حکم

 هیچ قاضیی ندارد .

دوباره

حلقه

حلقه

اشک

و آهنگ تمام زشتی ها را

هماهنگ با طپش های از کار افتاده نفس هامان

از آوازی شوم

میان خدا وزمین آویزان می کنیم

با مرگ هایی که

بی صدا دست وپا می زنند

خاموش

جان می دهند

امروز

جشن تولد مرگ است و

ما

صلیب هایمان را به گردن می آویزیم

تا مرگ این تولد را

در دهان تمام خیابان ها بریزیم

حلقه

حلقه

دار

در خواب آشفته سحر

و کوچه ها

که تا عبور آسمان فرشته می بارند

بر مرگ هایی که بر پا می کنند .

حلقه /حلقه

لبخند / دار

اشک

آتش ...

بس

 

18/7/90

(پایان تمام مرگ ها )

 

 

تمام مرگ ها به تو ختم می شود

و جاده ای که تا گلویم کش می آید

تا

پنجشنبه ها را نفرین کنم

..................

دیروز وقتی از پنجره خیابان را نگاه می کردم

به من خیره شدی

تا تمام همیشگی ام را

به دار چشمانت بیاویزم

فردا

اگر پرده از خاطراتم کنار برود

تو ختم می شوی

به نفرین آدم ها .

......

ای کاش گلوله ای در تو می شکفت و

تمام مرگ ها

در پنجشنبه آینده دفن می شد

من از کنار پنجره بر می خاستم

تا همیشه ....

بی شک

تمام مرگ ها

به تو ختم خواهد شد ...

 

15/6/79

 

(آغاز دستانم )

 

اینجا

پایان ستاره هاست

وآسمانی که

خورشیدش مرده است .

اینجا

پایان زندگی ست

جایی که

اشباح دستان خونین خود را

زیر جسد ها پنهان می کنند .

اینجا

گورستان مرگ های زرد و نارنجی

اشک های سیاه و

کفن های سرخی ست

که پایان ستاره ها را

در مسیر مرگ

با پاهای ما عوض می کنند و

کفش هایمان .

اینجا

آغاز دستان ماست

در آغوش سحر

و سرخی دوباره ای

تا پیوند خورشید به صبح .

 

15/6/79

احساس ترانه هایم

از خطوط ابروان تو عبور می کند

وقتی

نگاه پرنده را

در حوالی حرف های بی هدف

نمی بینی

مگر با موسیقی نگاهت .

 

 

یکی باید بیاید در هوایم

 

یکی باید بیاید در هوایم

یکی باید بخواند با صدایم

من و تنهایی و این درد جانسوز

یکی باید بداند درد هایم

 

 

هوای با تو بودن در سرم مرد

دلم در سینه بی تابانه افسرد

یکی  تنهاییم را رنده می کرد

شکستم بیصدا درخود کمی ترد

 

 

هوای کوچه  ام بی تو چه سرد است

صدای کودکی سرشار درد است

میان این  سکوت تلخ و سنگین

تمام دردمان از سبز وزرد است

 

              ( شانه های تنهایی )

 

     قسمتی از ما به یغما می رود

     بی من اما ، بی تو اما می رود

     من پرم از رازهای بی صدا

     زندگی با یک معما می رود

    در سکوت روزهای بی عبور

    از تو من ، از من تمنا می رود

    هیچکس اما مرا باور نکرد 

    یک نفر تنها از اینجا می رود

     بغض ها رقصید با این واهمه

     قصه های ما به فردا می رود

     کوه می آید پر از فصل غرور

     یک نفر تا مرز دریا می رود

     شانه ها ی ترد تنهایی شکست

     در عبور از من ، تو ، تنها می رود

      پشت احساس غریبی آشنا

     قسمتی از ما به یغما می رود .

    

 

واین خاک سبز

برآستان کدام مسجد

پیشانی سائیده است ؟

تا روزهایی که

ازآسمان فرومی ریزد و

کسی ،

درسلولهایمان را ه می رود –

که شکل تنمان نیست .

این شاید

رویای دختری باشد

که موهایش پریشان می شود درمسیر باد

وما

هرروزشاهد روزی جدید هستیم

تا روزه امان را درسیاره ای دیگرافطارکنیم –

که متعلق به خداست .

این خاک تا کــجا سبزخواهد ماند ؟،

که پایانمان آغازفرداست .

 

پیشاپیش عید نوروز  

باستانی را به تمامی  

ایرانیان درسرتاسر دنیا تبریک 

 عرض می نمایم و سالی  

سرشار از شادی و آزادی را 

 برای همه  آرزومندم

از چشمانت پرم و

معصومانه ترین حرف ها را

برای وقتی می خواهم

که سر زده می رسی میان دلم

وساده ترین نگاه را

به من هدیه می دهی .

از لبخند هایت پرم و

بوسه هایت

که بوی هزاران سال جوانی می دهد

تا شب هایی که

هیچ دستی نوازشم نکرد و

روزهایی را در خاطرم رزرو کردم ،

تا بیا یی

مرا زیر پا بگذاری

در وسعت دستانی که

تا دور دستها پیداست .