سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

دردحسرتُ غم

دیگر آزارم مده بااشکُ غمها ساختم

من که باتنهائی خود زندگی را باختم

تا به کی باید نشینم رنج تنهائی خورم

رنج عالم راکشیدم بادلم من ساختم

بیش ازاین رنجم مده تا من به رسوائی روم

درگلستان گل ندیدم همچو شمعی سوختم

باغبان گل نبودم تا گلی پرپر کنم

شمع بودم درمیان این گلستان سوختم

جان به لب آمد ندیدی رفتن جان ازتنم

آتش هجران درون این دلم افروختم

کی توانم بی توباشم تاکه دردم سرکنم

من که دردُحسرتُ غم درخودم اندوختم

****

به خود پشت کردم

تا خودرا نشناسم

اما آیینه شناخت

چون روبرویم بود

s@rv

ثانیه ها

ساعتها ثانیه دارند

اما ثانیه ها برایم دقیقه است

دقیقه ها ساعتها طول میکشد

ومن درانتظار دیدن رویت ایستاده ام

اما چرا ؟

ثانیه ها ثانیه نیست . ساعت است ؟

اگرثانیه ساعت بود باید سالها درانتظار بمانم

برای دیدن روی تو

من که توان انتظار حتی لحظه ها راندارم

چگونه سالها درانتظار بمانم ؟

ای کاش ثانیه ها  همان ثانیه بود !!!

s@rv

تاکی ؟

تا کی درانتظار تو بایددگر نشست

ازدوری تو غم دردلم نشست

چون شمع مرده که خاموش میشوم

حاشامکن که دلم با تو عهد بست

خاری شدی که به پایم نشسته ای

آخر چرا شاخ وبرگم شکسته ای

خوش آن زمان که بودی تو یارمن

درشادی وحزین توبودی کنار من

خون گشته این دلم ازدوریت مرو

اشکی دگر مگیر ازدیده گان من

رفتی وبا دگری عهد بسته ای

دربزم وصال با رقیبم نشسته ای

دردو غمی زهجر تو برده ام

با ظلم خود دلم را شکسته ای

ازعشق تو که آواره شد دلم

درکنج یک قفس زندان شده دلم

دورازتو نیست شادی درون من

برگرد که بی تو خون گشته این دلم

s@rv

زندگی درخواب است

آسمون گریه نکن ابراتو باز کن آسمون

اسمون کا رما قصه شده ، قصه ها غصه شده

همه جا دردو غمُ گریه شده

همه در ماتمُ غم ، همه دور ازدل هم

همه جا تاریکی همه جاخاموشی

این گلستان بی گل ،عشق دربوته غم

این قفسها بسته، گشته  بلبل خسته

پروبالش بسته

تا به کی ناله وفریاد کند

کس نباشد که دل غمزده اش شاد کند

علف هرز روئیده دراین دشت ودمن

چهره ها افسرده چشمه ها خشکیده

جای هر آب سرابی دیگر نا امیدی برسر

خشک گردیده درخت ، میوه ها گندیده

شمع درآتش  خود میسوزد

گل وپروانه  جدا گشته زهم

 آشیانها شده خاک ، سینه ها غم شدو درد

شب وتاریکی شب خنده کنان،همه درجشن سرور

ماه پنهان پس ابر،ابر پوشیده زمان

جای شادی همه غم ،چشمها خسته زباریدن اشک

پلکها خسته شده خوابیده

عشق درحسرت یک بوسه گرم

بادو طوفان همه شب زوزه کنان ، مینوازد دل شب

صید افتاده به دام، دردلِ کوهُ کمر

خانه ها ویرانه ،عشق بی سامانه

مویه دارد دلها

واژه ها فرسودِه اززبان افتاده

هیچکس نیست درجوشُ خروش

همه جا خاموشی همه دربیهوشی

آسمان اشک مریز ، تودگر گریه نکن

 دل ما سیراب است ، زندگی درخواب است

 s@rv

خسته ازچشمم شدم

درخودم امروز من گم گشته ام  ،  من دگر ازهردو چشمم خسته ام

او نمی خواهد که پیدایم کند   ،  من بگو دل بروفایش بسته ام 

شب که شد خاموش میبندددرش  ،  تا ندانم من چه آمد برسرش

روزو شب دنبال رسوائی رود  ،  من نمیدانم چه باید آخرش 

جای او درگونه های من بُوَد  ،  غصه هایش درکنارمن خُورَد

تا شکستی میرسد ازراه عشق  ،  بی مروت گونه هایم ترکند 

من ازاین احوال او افسرده ام ،  غم شده کارم سراسر غصه ام

ناامیدم من که باشم پیش او  ، من چرا دل برجمالش بسته ام 

پس چه حسنی دارداین چشمان من  ،  غیر باریدن دراین سیمای من

کاش خالی مینمود این خانه را   ،  من نمیخواهم که باشد پیش من 

من که خود گم گشته ام درحال خود  ،  باز حیران گشته ام ازکار خود

اوشده سرباراین رخسار من    ،   بی خبر هستم ازاین دنیای خود 

اونمی خواهد وفا داری کند   ، تا کمی در غصه ها شادم کند

دلفریبی کارهرروزش شده   ، او نشسته تا که رسوایم کند 

گرکه گم گشتم تو رسوا میشوی  ، دردل این غصه ها گُم میشوی

کس نمیسوزد دلش برحال تو  ،  بازهم درغم تو گریان میشوی 

پس بیا یک دم کمی اندیشه کن ، جا هلی  برکن تو راهی پیشه کن

بس کن از عیاشی این روزگار ، کم دراین دنیا توخواری پیشه کن

s@rv

آبستن غم

 blue flower blue flower  blue flower

چراباید برای لحظه هایم من همیشه درغم واندوه باشم

چرا باید به تنهائی دراین دنیا همیشه من بسان کوه باشم

چرا درمان نگردد درد  تنهائی دراین غربت که میدانم

که باید تا ابد درفکر غمهای فراوان دگر باشم

مگر جز عشق ودلداری چه کردم من دراین دنیا

که باید این چنین درسایه غمها اسیرو دربدرباشم

چرا باید بسوزد این دلُ هرگز نگویم درد جانسوزم

تنی آلوده ازدردُ پریشان حالُ من هم درفغان باشم

پریشانم ازاین نامهربانیها پشیمانم ازاین الفت

که دردل پرورانیدم که امروزهم چنین باشم

گناه من چه بود تنها برادرراگرفت ازمن

که امروزم بجای بوسه برصورت به سنگ قبر او باشم

برادر راگرفت این روزگار تلخ ونا عادل

پدرهم عزم رفتن کرد.  تا که دیگر بی سخن باشم

چه حاصل بود ماندن در جهان تلخ وناکامی

نمیشد من به جای او. هم راز برادر یا  پدر باشم

بیا ای آسمان بس کن ازاین ظلمی که میباری

که من آبستن غمهای فردای دگر باشم

s@rv

ازدردجسته ام

(تقدیم به استاد دادا عزیز)

ثبت شده درسایت شعر ناب

امروزم خسته ام

فرداازدردِامروز گسسته ام

ایام چومیرود شیشه درهم شکسته ام

بااین وجود درانتظار فردای بهتر نشسته ام

کنون ازدردوپریشانی وغمهارسته ام

دل ازامیدبهاران نبسته ام

ازدرد جسته ام

s@rv