عصر معكوس

 

از سنگ ابرها

شن بار ظلمات می بارد!

 

در اشعه بار عصر معكوس

وقتی نخستين درخت بر زمين سايه می گستراند

من خنكای مرموز هستی را

خاصه با خلاصه شدن خورشيد

در تماشا بودم!

 

و آدمی

در خود فرو شده

به اندرون

می خزيد.

 

باری!

من هر دميده شدن را

در هر سپيده دم زمين

با چشمانی به فراخی گشوده

می ديدم

- من هر نديده شدن را نيز می ديدم -

 

و باد افسار گسيخته و وحشی در شبان خاك

پای می كوفت

و كودكانی كه با باد سوتك می نواختند

ناگهان به تمامی مردند!

و زمين برای هميشه مقام شوريده گان شد.

                                                                                        اسكندر اقدسی (عابر)

واقعه

   

پریزاده ای زیر پل

به دور از خدا و امید

بازخواست می شد

من از دور می دیدم

چقدر فاحشه می انگاشت اش

نگاه بی منطق تماشاچیان

من از دور می دیدم

قدیسه ای زشت مجاب اش می کرد

من از دور می دیدم

نگاهش تفسیر تنفر بود

من از دور می دیدم

رهگذری پرسید: - پاساژ اسکان کجاست؟ -

من از دور می دیدم

شاعری آخرین سیگارش را لای لب گذاشت

من از دور می دیدم

و با دود سیگارش میان مردمان گم شد

من از دور می دیدم

رفت تا شعری بنویسد

                                                اسکندر اقدسی (عابر)

سالگرد غروب بامداد شاعر

 

به جان منت پذيرم و حق گزارم!

(چنين گفت بامداد خسته.)

 

 بامداد ِ شاعر

 

رقصان گذشت

 

از آستانه ی ِ اجبار


شادمانه و شاکر .

تولدت مبارک!

 

میلاد یکی کودک

شکفتن گلی را ماند

چیزی نادر به زندگی آغاز می کند

با شادی و اندکی درد.

روزانه به گونه یی نمایان برمی بالد

بدان ماند که نادره ی نخستین است

و نادره ی آخرین.

                                                                     مارگوت بیکل

                                                                              برگردان احمد شاملو

بر مزارم


بر مزارم قطره اشکی تر بیار

یک سبد گل پرپر از پرپر بیار

قطعه سنگی سرد و سنگین دل سیاه

روی آن بنویس اسکندر بیار

گریه خواهی رویدادش رخ دهد

در کنارت مادر و خواهر بیار

خنده در دل ، طرح گریه در نگاه

خاک کورم کرده شکلک دربیار

مرده ها با ناله رنج ات می دهند

چون می آیی گوش هایی کر بیار

با ادای گریه کردن خنده کن

اشک های سنگ را هم در بیار

بعد ها زین ماجرا شعری بگو

قافیه چون تنگ شد آخر بیار

عابری زخمی ست اینجا زیر خاک

ای !؟... تو هم در آستین خنجر بیار

روی قبرم آب می خواهد گل اش

بر مزارم قطره اشکی تر بیار

اسکندر اقدسی ( عابر)

 

سایه ی توهم

در غبار گرفتگی محیط تن ام

زنده

 با نفس نفس زدن ام

 

به هیأت بادامی که

با جوشانده ی پوست پیاز

رنگ آمیزی شده است

به رنگ فراموشی

خودم را گم می کنم

 

و مثل سگی

خودم را

در تنگنای تنهایی بو می کشم

و از توهم حضور خود

دیوانه وار

به سان گربه ای

خویش گم گشته ام را می خراشم و

تکه تکه می کنم

و تکه تکه

خودم را

چون موشی

می جوم

 

و به کسالت بی وز وز مگسی

در اطراف زندگی و

خود گندیده ام

پرسه می زنم

 

به مانند یکی ظرف آب

ته مانده ی خود را سر می کشم

و از تعفن ماندگی ام

باز

خویش را استفراغ می کنم.

 

........

 

باری

خودم را

گم می کنم

جست و جو می کنم

می یابم

نمی یابم و

باز

گم می کنم

سخت درمانده ی خویش ام

خودم را

می بویم

می خراشم

پرسه می زنم

سر می کشم

بالا می آورم.

دست هایم را

بالا می آورم

و خویش را

به تمامی

تسلیم زندگی می کنم.

 

اسکندر اقدسی ( عابر)

باژگونه

 

گنجشک دیدم من

بین برگ هایش

هزاران درخت

کز کرده بود!

 

مرغی

که در بالای قاف نستوه اش

سی کوه لانه داشت!

 

کبوتری

در اوج بال هایش

چندین دسته آسمان

به پرواز دیدم!

 

نهنگی

در اعماق اش

اقیانوس ها غوطه ور دیدم و

در سطح اش کشتی ها سرگردان!

 

مور دیدم

از لانه اش

صف گندم زاران

به حمل قوت!

...

 

انسان را

دیدم

خلیفة اللهی

که

رخت داشت

اما

درخت نبود!

خسته

زیر درخت پای کوه

نشسته بود

در هیأت خداوندی از آسمان رانده

ناخدایی از دریا مانده

انسانی که از گندم

تنها « غم نان » داشت

 

انسانی دیدم زار

گرسنه در گندم زار!

                            

                                      اسکندر اقدسی ( عابر)

لحظه ی آخر

 

آه!

از امید سرودن

در باور شعر من نمی گنجد

من که امیدوارانه

مرگ را باور داشته ام

 

بانوی سرفراز شعر رهایی!

بانوی واژه های مزین!

 

من

روز آخر را

به انتظار نشسته ام

و هر روز

به تمامی برایم

روز آخر است

و هر شب

شاید

شب آخر!

 

چه فرقی می کند

روز یا شب

این آخرین را

کنار من بمان

تا آخرین نغمه ی جهان را

از دهان تو بشنوم!

 

                        اسکندر اقدسی ( عابر )

یعنی بمان!

 

                     بمان...!                           

                                          ( به استاد دکتر آرش مشفقی )

 

لحظه ای را

گر

تو باشی پیش من

لحظه لحظه

با تو گویم

لحظه ای دیگر برو!

                                                                            

                                                                                       اسکندر اقدسی ( عابر )

فریاد

 

گفتند: فرياد بزن

به آرامی فريادی كشيد

گفتند: فريادی بلند بزن

فريادش عابران را به درنگی كوتاه واداشت

گفتند: بلندتر

آن سر خيابان همه فريادش را شنيدند

گفتند: باز هم بلند تر

به فريادش

پرندگان از شاخه ها پراكندند و

مردمان پيرامون اش گرد آمدند

و با فرياد گفتند:

بلند ترين فريادت را بزن

و او سكوت كرد!

...............

.......

آنگاه

مردمان پراكندند و

پرندگان به شاخه ها باز آمدند.

اسكندر اقدسی ( عابر )

شب شاعر

 

تاریکی

در کرانه ی شب

لنگر انداخته است.

باد

خود را

بر در و دیوار

می کوبد و

حیاط خانه را

جارو می زند و

جارو نزده به هم می پاشد.

گربه

ظرف های کثیف ناشسته ی شام را

لیس می زند

تا بانوی خواب آلود خانه را

کمکی کرده باشد

ناخواسته،

اگر این شب بی تعجیل را

صبحی مقدر باشد،

تا ظرفی شسته شود.

شب است و می وزد باد

آنک

نیش عقرب های معتاد:

آدمیان مردگان بلا تکلیف اند!

شب نفرت انگیز است و

آسمان نفرت انگیزتر

باد

در باز مانده را

تکان می دهد

و در نیم بسته باز می شود و

باز

بسته می شود

باز و بسته می شود.

درختان باغچه

فریادی زشت

چون خنده ی شیطان بر جنازه ای

دارند.

و شاعری

در ذهن شب آلود کاغذها

در جلجتای بین خدا و انسان

داشت درخت صلیبی می کاشت

که بر جامه ی شعر اش

لکه های خون پاشید.

و اینک

صبحی سرد و نفرین شده

در رسیده است

ارواح کوچه ها را جارو می زنند

سایه ای پشت در

ایستاده و خیره نگاه می کند،

در باغچه

پشت درخت شمشاد

شیطان می شاشد و

گربه ی سیر

بی هیچ توجهی

از کنار جسد شاعر

خمیازه کشان رد می شود

و بانوی خاطرات مرده

با چشمانی اشکبار

پیراهن خونین می شوید

در حوض سالیان.

                          اسکندر اقدسی ( عابر )

یک شب

و آن شب نرم تر گيتار می زد

نفس آهسته بر سيگار می زد

دو دستانش كمی در لرزه بودند

گره بر گيسوان يار می زد‌‍‍ !

طنابی حلقه ای از دود سيگار

به ظاهر سايه اش را دار می زد

نگاهش در خلاء تا اوج می رفت

فقط آهنگ بی گفتار می زد

‌‌‍‌«برادر جان دلم خوش نيست» ، آن شب

همين آهنگ را صد بار می زد

چقدر از چشم ها باران فشانيد

ركورد از ابر هم بسيار می زد

خيابان ها تماما خواب بودند

و عابر در اتاقش زار می زد

  اسكندر اقدسی ( عابر )

ای يوسف خوش نام ما!

 

آتش زدی بر عود ما

نظاره کن در دود ما

 

اشك!

هوا گرفته بود و باران می باريد

كودكی آهسته گفت:

خدايا گريه نكن درست ميشه!

                                                     "ناشناس"

زندگی

زندگی به امواج دریا ماننده است؛

چیزی به ساحل می‌بَرد و

چیزی دیگر می‌شوید.
چون به سرکشی افتد،

انبوه ماسه‌ها را با خود می‌برد.
اما تواند بود

که تخته پاره‌یی نیز با خود به ساحل آرد؛

تا کسی بام کلبه‌اش را

بدان بپوشاند.

                                                          شعری از مارگوت بيكل با ترجمه ی آزاد احمد شاملو

مارگوت بیکل

تنها آن‌که بزرگ‌ترین جا را
به خود اختصاص نمی‌دهد
از شادی لبخند بهره می‌تواند داشت.

آن‌که جای کافی برای دیگران دارد؛
صمیمانه‌تر می‌تواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید.
                              برگردان احمد شاملو

خنده!

دل دنيا گرفته است

دل من هم

وقتی

تو نمی خندی

باور كن!

بخند...

اسکندر اقدسی ( عابر )

شاملو

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان  مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام



هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جايی برای زیستن
اندک جايی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند



کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد


در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه ی رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟


تا در آیینه پدیدار آيی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریايی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم
و سپیده دم با دستهایت بیدار می شود.

زخم و مرگ


در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشاله‌ی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

 فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه ی احمد شاملو

زمستان

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است

کسی سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

که ره تاريک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس يازی

به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سينه می آيد برون ، ابری شود تاريک

چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است ، پس ديگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟

مسيحای جوانمرد من! ای ترسای پير پيرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام تلخ آفرينش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نيست ، مرگی نيست

صدايي گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گويی که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فريبت می دهد ، بر آسمان اين سرخی بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلی سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده ی زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حريفا! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسکلتهای بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

 مهدی اخوان ثالث

عابر!!!

 

جاده ها با خاطره ی قدم های تو بيدار می مانند

كه روز را پيش باز می رفتی

هر چند سپيده تو را از آن پيش تر دميد

                            كه خروسان بانگ سحر كنند.               "شاملو"

      

سفر به خیر!

 

 

یاور همیشه مؤمن

 

تو برو سفر سلامت!

 

 

 

http://ups.night-skin.com/

در آستانه

 

دالان تنگی را که درنوشته‌ام


به وداع

فراپُشت می‌نگرم:



فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.



به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

سال روز غروب بامداد شاعر ( احمد شاملو )

ادامه نوشته

صبوری!

 

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

...

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

"سعدی"

غزل به صورت كامل در ادامه مطلب

ادامه نوشته

روز پدر مبارک!

 

شاعر دنیا من اگه بودم

آغاز شعرم با کلام پدرم بود

تشنه تو صحرا من اگه بودم 

آب حیاتم توی دست پدرم بود 

وای اگه گندم پوست تنم بود

اونکه با دستاش منو می کاشت پدرم بود

ریشه مو تو خاک اگه میذاشت پدرم بود            .........

ادامه نوشته

ساده است نوازش سگی ولگرد

 

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که: «سگ من نبود».

 
                                                                « مارگوت بیکل » برگردان احمد شاملو

شعر به صورت کامل در ادامه مطلب

ادامه نوشته

عطش

 

تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد

تا عطش 

آب ها را گواراتر كند؟

                                             " شاملو"

آه ای یقین یافته ، بازت نمی نهم!

 

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:

«ــ آه ای یقین یافته ، بازت نمی‌نهم!»

                                                            احمد شاملو: شعر ماهی از مجموعه ی باغ آینه

شعر به صورت کامل در ادامه مطلب

ادامه نوشته

دل آرام!

 
سعدی: 
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شد
 
شب آرامی داشتم پس می تونستم از زیبایی این غزل لذت ببرم به خصوص با صدای آسمانی استاد شجریان!
شما هم در ادامه مطلب از خوندنش لذت ببرین
ادامه نوشته

باز هم سعدی

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم

...

مرا به هيچ بدادی و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

                                                                        غزل را به طور کامل در ادامه مطلب بخوانید

                                                                                           خیلی زیباست!

ادامه نوشته