سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

نریز اشک چشمان تو ترشود

ثبت شده در تاریخ دوشنبه 31 خرداد 1389 به شماره سریال 72399 در سایت شعرنو 

 

همچون گلی شدم که نشکفته خارمیشود

پروانه تا گل بدیدزغصه بیقرارمیشود

مویم سپیدشدونامم دراینجا فسانه شد

وردزبان نامحرمان کوچه وبازارمیشود

درصومعه همه وصله ناجورمن زدند

درمیکده نشستندتهمت مخمورمن زدند

برمن چومیرسندخنده مستانه سردهند

شلاق بی کسی برتن رنجورمن زدن

ازناله ها ی تواین دل من پاره پاره شد

خنده زلب گریخت گریه مراراه چاره شد

من همنشین خسته ای درخاک واین گِلم

سروی تهی زشاخ ُبرگ که دگرآواره شد

دیگرنریز اشک که چشمان  تو تر شود

این است روزگار من که فردا بتر شود

بس کن دگر گریه مستانه سرمکن

طاقت نباشدوحال من ازاین هم بتر شود

s@rv

خانه ظلمت بسوزد

کاش میشدبرفلک هرشب رسانی دادخود

کاش میشد گفت برهرعابری فریادخود

کاش کمتربودهرروزت درجوش وخروش

کاش خالی میشداین غمها دگرازیاد خو

کاش میشد لحظه های شادرا دربرگرفت

واژهای عشق ودلداری دگر ازسرگرفت

خانه ی ظلمت بسوزدگم شود خاکسترش

جای آن یک کلبه آرام وروشنگرگرفت

کاش میشدزندگی راپاک کرد ازغصه ها

یا بمیرد شیون وزاری دگر در قصه ها

موسم هجران و تنهائی به پایان میرسید

یا بسوزد یارسدمرگ غم واین غصه ها

کاش میشد روز شادیها دگر تکرارکرد

کاش میشدخانه غم را دگر آوارکرد

دربهاران یک نهال تازه در دلها نشاند

کاش میشد این درخت بی ثمرپربارکرد

s@rv

من وغم

خیال رفتن ازغمها به سر دارم

که میداند چه افکاری پکردارم

نمیخواهم که غم تنها شوداینجا

غمِ غمها همیشه من به سردارم

اگر تنها شودغمها چه باید کرد؟

میان رفتن وماندن کناراوگرفتارم

همیشه غم انیس لحظه های من

اگرتنهاشوددیگربمیردازبرای من

نمی خندم که شاید درامان باشد

که اوافسرده شددیگر به پای من

نشینم پای او تا جان به تن دارم

نمی خواهم ببیند غم جفای من

من وغم هردو یاریک دگر هستیم

ازاین دنیای فانی بی خبر هستیم

شب وروزهردوباهم قصه هاگوئیم

زشادی ها همیشه دورترهستیم

نشد روزی زحالم بی خبرگردد

من وغم عاشقی بی دردسرهستیم

s@rv

چگونه مُرد ؟

دیشب که دلم مُرد

با خودمرا به گورستان بُرد

قبری خالی نبود که دفنش کنم

سنگ تراشی  نبود

که نا مش برسنگ حک کنم

و نه همراهی

که تشییع اش کنم

درتنهائی خود

باخون جگر غسلش دادم

درسینه دفنش کردم

وروی آن نوشتم

دلی که هرگز متولدنشد

پس چگونه مُرد؟

این دل را که بُرد؟

s@rv

باریدن اشک آسان گردید (در سالگرد پدرو برادرم سعید)

تقدیم به اوکه درموقع برگشت ازقله ُرنج دراثر یک صانحه نا بهنگام روی یخچالهای زیرقله جان خودرا ازدست داد 

 

دیوارعلم کوه چو مرگت بشنید

خاموش نشست وغرق ماتم گردید

یاران تو ازغصه ز این دوری تو

افسرده نشسته روز محشرگردید

این دیوسفیداین دماوند بلند

با ورنکندمرگ تو آسان گردید

کس نیست بداندچه آمد به سرت

تنها دل من زدوریت غم گردید

بابا چو شنیدمرگ وتنهائی ِتو

آماده آمدن به پیشت گردید

با هم بنشستید دورازغم ما

با رفتنتان صومعه ساکت گردید

مادر چه بگویم که از داغ دلش

درگونه او اشک فراوان گردید

خواهر بنشست درغم دوری تو

برقبر شما گریست وتنها گردید

دردفتر خاطرات کردم نگهی

ازدیدن اشعارتودل خون گردید

بعدازتودگر خانه چوو یرانه شده

دردیست گران که بردل ما گردید

آن دختر کوچکت که امیدتوبود

برقبر تو آشفته وحیران گردید

سال دگری رسیدو ما تنهائیم

برقبر شما چشم چه گریان گردید

ای رُنج چه کردی به سر خانه ما

این خانه بدون یارویران گردید

بارفتن این دویار از مجلس ما

باریدن اشک چشم آسان گردید

s@rv

آه به من نمیدهی

وقت وداع کردنت بوسه بمن نمیدهی
برهمه کس نظر کنی دیده بمن نمیدهی
این دل بینوای من عشق تورابه سربرد
 
دل به غریبه میدهی لیک بمن نمیدهی
کاش مرابرون کنی ازدل بی وفای خود

خنده به غیر میدهی اشک به من نمیدهی
بی تودگرشکسته ام درغم خودنشسته ام
لانه به مرغ میدهی دانه به من نمیدهی
عشوه برای این وآن نازبرای من کنی
جام شراب دست تو قطره به من نمیدهی

محفل و شام میدهی خانه به خانه میدهی

من که اسیر درگه ام ذره به من نمیدهی

وعده مُشک میدهی باغ وبهشت میدهی

نیست دلی بسان تونسیه به من نمیدهی

ای که اسیرغصه ها برسرکوچه ها شوی

شکوه ازاین مرام تو ،آه به من نمیدهی

s@rv

مرحم دردمن بدون

تنهاداری سفر میری بی خبر ازاینجا میری

درون من دردوغمه توشادی بی همتا میری

مونس این خونه ی تو،پشت سرت دادمیزنه

وقت سفر تنها مرو، اون توروفریاد میزنه

من که زپا فتاده ام، دل به کسی نداده ام

همیشه چون صیدی اسیربه دام توفتاده ام

من دیگه یاری ندارم ، به دنیا کاری ندارم

خشکم وبی باروبرم،برگ وبهاری ندارم

پشت سرت نگاه بکن،اینهمه غم به پا مکن

درد وغمم دوا بکن،منو ازخودت جدامکن

من دیگه پیروخسته ام همیشه دل شکسته ام

واژه ای بی معنا شدم ازدل وجان گسسته ام

شعروسرودی ندارم،اینجا که سودی ندارم

شمع خموش خانه ام،من دیگه نوری ندارم

اشک دیگه راهی نداره، دل که گناهی نداره

اون داره آتش میباره، چاره به جائی نداره

مرغک بی بال وپرم،زحال خود بی خبرم

بی تو که من دربدرم،شادی چه آمدبه سرم؟

رسم توبی وفائی بود،چاره زمن جدائی بود

موندن تو کنار من، لطف به بی پناهی بود

شبها بیادمن بمون،شعرای من تنها بخون

چاره کار م شده این، مرحم درد من بدون

s@rv