سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

می شوداما نمیدانم چرا ؟

می شودباخودشبی تنها نشست؟

بی خبراز یاربی همتا نشست؟

می شودباغصه ها بیگانه شد؟

بی خیال ازخانه ای ویرانه شد؟

می شود اما نمیدانم چرا

دردمن هرگز ندارد انتها

می شودشادی کنی باردگر؟

گل نگرددهمچویک خاردگر؟

غافل ازهرشمع بی پروانه شد؟

با سیاهی لحظه ای بیگانه شد؟

می شود اما نمیدانم چرا

روشنی ازمن دگر گشته رها

می شودبا واژه ها هم راز بود؟

جای غم اندیشه ات پرواز بود؟

می شودیکبارهم دیوانه شد؟

یا اسیرمستیِ و میخانه شد؟

می شود اما نمیدانم چرا

مستی ام دیگر نمی گیرد مرا

می شودصبروشکیبائی نمود؟

دردوغم ازچهرات خالی نمود؟

می شودخلوت نشینی شادشد؟

یا ازاین دل بستگی آزادشد؟

می شوداما نمیدانم چرا

غم نمی خواهدرودازاین سرا

s@rv

انتظاردلتنگی ها

امشب که درانتظار لحظه های دلتنگی ام
واژه هایم با من نیست ودرخود تَرَک خورده
وصدای نم نم باران

برلبه پنجره ام احساس میکنم
که دیوار فکرم را خیس میکند

وگونه ها

که باسیل چشمانم نوازش می شوند
ومن همچنان درانتظار

تا مهمان دار دلتنگی هایم باشم
ای کاش انتظار به سر رسد

تابدانم

این چیست که درونم رخنه کرده

s@rv

تصویرت درقلبم

وقتی نام تورا مینویسم

نوک مدادم میشکند

اوازدل من نازکتر است

وقتی اشک چشمانت ترسیم میکنم

گونه هایم خیس میشود

اوازتو دلتنگ تراست

امروز سیمایت را برکاغذی سفید نقاشی کردم

اما هرچه می کشیدم محو بود

چون رنگ نقاشی سفید بود

مدادم را شکستم

گونه هایم خشکید

کاغذنقاشی را مچاله کردم

اما

تصویرت درصفحه قلبم نقش بستم

که تا هستم بماندوهمراهم باشد

s@rv

انتظارم پشت درها مکن

هرچه میخواهی بکن عشق مرارسوا مکن

اشک چشمان مرا دیگر توچون دریا مکن

من که مرغی خسته ام دردام تو افتاده ام

این قفس بگشا ولی آواره ام صحرا مکن

من که میدانم، نمی دانی چه باشددردعشق

بس کن این درد مرا دیگرتوآن معنا مکن

من چو مورِدانه کش مهرت به منزل میبرم

لانه خاموش من تاریک چون شبها مکن

دیگراین بارسفررابازکن درد فراقت میکِشم

من اسیردردبی درمان واین غمها مکن

من که میسوزم دراین تنهائی پنهان خود

بیش ازاین درسینه ام غوغا دگر برپا مکن

دربه رویم بسته ای مهرت چه بی پرواشده

خسته ام من، انتظارم پشت این درها مکن

s@rv

هردو انسانیم

امروز صبح خیلی زود صدای خش وخشی که ازکوچه میامد ازخواب بیدارم کرد .

آرام آرام درب کوچه را گشودم

چشمم به مردی سیه چرده افتادکه درآن ساعت روز گاه  باسینه خودچوب بلندنظافت را  نگه میداردوها میکند تا دستانش گرم شود

بعددستان را بسوی آسمان بلند میکند تا شاکر خدایش باشد و به نظافت کوچه ادامه میدهد

یک لحظه فکر کردم چه فرق است بین من واو

آری هردوانسانیم...

باور نمی کند هنوز

باورنمی کند که گم گشته ام هنوز

درخاطرات تلخ سرگشته ام هنوز

باورنمی کند که بی باروحاصلم

ازدردعشق درمان نگشته ام هنوز

باورنمی کند که مراهیچ کس ندید

چون شمعِ خاموش گشته ام هنوز

باورنمی کنددراین دریای غصه ها

تک قطره اسیرامواج گشته ام هنوز

باورنمی کند که چو دیوانه ای شدم

زنجیرغم به دست وپا بسته ام هنوز

باور نمی کند اسیرخرابات گشته ام

خودرابه می ومیخانه بسته ام هنوز

باورنمی کند چو مرغی شکسته بال

درب قفس به روی خود بسته ام هنوز

باورنمی کندحاصل عمرم به بادرفت

با اینهمه دل به نگاهش بسته ام هنوز

باورنمی کندقطره ی ساحل نشسته ام

درانتظارموج طوفان نشسته ام هنوز

باورنمی کند مرا که درساحل خیال

امید به باد و باران نشسته ام هنوز

باورنمی کندآغوش روزدربسترم نبود

درانتظارشب هجران نشسته ام هنوز

باورنمی کند برای یک بوسه ازلبش

بیمارم وامیددرمان نشسته ام هنوز

s@rv

کجا ای مسافر ؟

  این ترانه تقدیم به خواهرعزیزشاعرَم سوگل درآلمان

**

کجا ای مسافر تو تنها به راهی ؟

به پشت سرت هم نکردی نگاهی

که سوزددل من ازاین رفتن تو

فرستی برایم توهم نامه گاهی ؟

توخندان مسافرمن افسرده حالم

نباشدکه بی تودراین خانه مانم

که زین پس سرایم زتنهائی خود

بسوزدزهجرت، همه خان ومانم

مقصر توبودی که بامن نشستی

رهِ عشق ومهرت توبرمن نبستی

ببین خیس اشکم ازاین رفتن تو

خدایا زهجرش چرامن شکستی؟

دلم را شکستی وبی من تو رفتی

که هق هق شنیدی وچیزی نگفتی

همه تاروپودم پرازدرد وغم شد

پشیمان نگردی به راهی که رفتی

نگفتی که بی تو دراینجا چه زارم؟

به جزاشک حسرت برایت چه بارم

توشادی که رفتی خداهمرهت باد

به جزغصه وغم بگومن چه دارم؟

شب وروزهردم به راهت نشینم

که باز آئی وروح ماهت ببینم

خدا خود بداند چه هستی برایم

بیا تازچهرت،گلِ خنده چینم

s@rv

حسرت یک بوسه

گرنگاهی بردل زاروپریشانم کنی

باردیگربانگاهت زوددرمانم کنی

نیست غیرازتوطبیبی تابدانددردمن

باوصالت میتوانی بازخندانم کنی

باچه امیدی نشینم بی تودرکنج قفس

ظلم باشد من اسیردست رندانم کنی

گرنباید مرحمی باشی برای درد من

پس رهایم کن چراآتش تن وجانم کنی

گرنمی خواهی دواباشی برپژمان من

پس چرادرخلوت شبهای خودخامم کنی

من اسیرعشقم ودر دام تو افتاده ام

نیست امید وصالت تا که زندانم کنی

آنقدَرحسرت کشیدم درقفس شایدشبی

تاتوبایک بوسه ای امید درکامم کنی

گرگران است نرخ بوسیدن ازلبهای تو

من فقیرم نیست درمان به که آزادم کنی

s@rv

ای اشک

ای اشک چه خواهی ازاین دیده گان من

دیگر بروتو ازاین گونه های من

یک شب نبود که با ما وفاکنی

پنهان شوی تو نباشی کنارمن

فصل گریستن ابر هم به سررسید

اما توئی هنوز بباری به حال من

گرما رسیدو زمستان به خانه رفت

کی میشود تمام زمستان کار من

خسته شدم من ازاین حال نزار تو

بس کن دگر نشدی شرمسار من؟

گشتم اسیر دوچشمان کم فروغ

زین جا برودگر نشین درکنار من

با دردو محنت وغم آشنا منم

دیوانه ای مگرتوبباری به حال من ؟

چشمم بگیروببرجای دیگری

آسوده دل شود این گونه های من

خسته شدم از این دل بیقرارتو

یکبار هم بخند به این حالِ زارمن

تا کی توان ریزش باران بودتورا؟

سیلاب خانه کرده درپس دیدگان من؟

s@rv