سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

چگون من میشوی ؟

 

من نیستم چون کسی گوشم نکرد

من رفتم اما کسی یادم نکرد،تنهاغم فراموشم نکرد

امروزتو دیگر بی من میشوی

تو هستی اما ،روزی تو هم من میشوی

دیروز من بودم و تو

امروز من هستم بی تو

وفردا که نه من هستم و نه تو

ونه یادی که بماند برای من و تو

فریادبودم اما بی صدا

همه بودند اما بی وفا

دریا بودم بی طوفان

قایق بودم بی بادبان

ساحل بودم اما کنار کویر

ودستی نبودکه بگویم دستانم بگیر

مرداب بودم اما خشکیده

درخت بودم ولی بی ریشه

میوه بودم اماگندیده

وواژه های تلخ که هیچ کس نشنیده

وتو هستی آنچه من نبودم

تودیدی آنچه من ندیدم

توشنیدی آنچه من نشنیدم

اماروزی توهم من میشوی

شادی میرود یه دنیا غم میشوی

درخاطرات همه تو محو کم کم میشوی

ومن درانتظار که ببینم چگونه چوامروزم میشوی

s@rv

******* 

  

این صید که دردام است 

صیاداگر خواهی امروز شوم دامت

فرداچو توبرگردی هرگزنشوم رامت

بااین همه تنهائی بودن چه صفا دارد؟

تعجیل بکن شاید امشب بشوم شامت

خاموش وحزین بودم اینجابنشستم من

یک بارزمین خوردم صدبارشکستم من

عمریست فتادم من دردیست نداندکَس

هربارشکستم من ازپایه گسستم من

صیاد مرا بس کن دیگرتو نکن زارم

غمهاست دراین سینه دردی تونکن بارم

برچهره ی من بنگرامید وصالم نیست

این صیدکه دردامست توسخت نکن کارم

s@rv

چگونه پیدایم کنی  

فعل نیستم که مراصرفم کنی

واژه ای گمنانم که تواسیرحرفم میکنی

تندیس نسیتم که تو پنهانم کنی

سایه هستم که درخودت محوم میکنی

فولاد نیستم که دگر ذوبم کنی

برفم که درآتش جوشانت آبم میکنی

سنگ نیستم که خوردم کنی

خاک راهم که درزیرپایت له ام میکنی

پژواک نیستم که توفریادم کنی

دیوانه ام که برای فریبم خوابم میکنی

شادنیستم که غمخوارم کنی

شکسته دلی هستم که اسیر دردم میکنی

گِل نیستم که تو خِشتم کنی

دیواری تَرک خورده ام که آوارم میکنی

شانس نیستم که تو بازم کنی

هیچ هستم که داری پوچم میکنی

پس چیستم که رسوایم کنی؟

من که هیچم چگونه توپیدایم میکنی؟

s@rv

نفرت ازگندیده گل  

 

فصل گل آمد نیامد باغبان گل فروش

تابچیندشاخه شاخه پیکرم بهرفروش

گرنیاید خشک میگردم دراین گلزارعشق

 یک گل خشکیده راکی میشوددیگرفروش

گربچینندم بشینم دردرون ظرف آب

تا دگردرسوزش گرما نباشم درعذاب

بامدادان هرپرم پژمرده شدپرپر کنند

تا نماندچهره من زشت وبددرظرف آب

گاه بوی عطر من شادی به دلها آورد

گاه عشق وشادمانی ها به غمها آورد

گاه حیران میشوند ازپیکر رعنای من

گاه دریک تاج گل دردی به دلها آورد

میرسد روزی که خودپژمرده وتنهاشوم

بدترازخاروخس خشکیده ی صحراشوم

یک گل گندیده چون نفرت به مجلس آورد

دورریزند تا اسیرغصه وغمها شوم

s@rv

 میتوان  

میتوان از غصه ها آزاد شد

میتوان ازساحل غم دور شد

میتوان صبرو شکیبائی نمود

ازبَرِاین نامهربانان دور شد

میتوان درب قفسها باز کرد

مرغ غم را ازقفس آزاد کرد

میتوان دست یتیمی را گرفت

مهروالفت با غمش آغاز کرد

میتوان غم را به دشمن دادُرفت

زندگی را با همه دلبستگی ها شاد کرد

میتوان شمع شب تاریک خود

روشنی بخش شب عشاق کرد

میتوان با اشک خود شادی کنی

میتوان با کاروانِی شاد عزم راه کرد

گرشب هجران تورا دامن گرفت

میتوان آشفتگی ها ازسرایت پاک کرد

عا قبت این بستر ازخاکُ گِل است

میتوان خاکُ وگِلت را ازتعفن پاک کرد

s@rv