سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

خرعاشق

 

کارما طنزگفتن نیست.شاید بجای غم وغصه لبخندی هم بلب آرید

خری دیدم که چون باران ببارد
نگاه عاشقش قلبم درآرد
بسویش رفتم و احوال کردم
کمی درد غمش را شاد کردم
بدو گفتم چرا زاری کنی خر
مزن برسر  شود حال تو بدتر

بگفت من عاشق ودیوانه هستم 
گرفتار خر همسایه هستم
به مادر گفتمش دیوانه وارم
برای این خر ماده نزارم
برو پیشش برایم خواستگاری
بگو هرروز دهم اورا سواری
رویم ماه عسل دردشت وصحرا
برایت من چه پالان ها خریدم
دو افسار ازمس ونقره خریدم
سفارش داده ام من یک طویله
همه حسرت خورن دراین قبلیه
ولی مادر دودستی برسرم زد
مرا ازاین طویله دربه درکرد
بگفت احمق ترازتو من ندیدم
الاغ اون خر ندانی باسواده ؟
اسیرو عاشقش درده زیاده؟
برو شبها اکابربا سواد شو
مثال او خری پر بار ترشو
که او آید برایت خوستگاری
چرا تو ازبرایش بیقراری؟
نزن جفتک برایش پیش خرها
هزاران خر دراین همسایه داریم

همه بهتر از اون همسایه داریم

برو درست بخون وباسواد شو

خری بهتر میان این خران شو

s@rv

داروئی نیست

من ره میخانه را گم کرده ام

بی خبر من مست دنیا گشته ام

گر گناه است بشکنید این جام را

چون نمیدانید که من دیوانه ام

درمحاکم حکم زندانم دهید

حد زنید شلاق برجان وتنم

درمیان عاشقان دارم زنید

چون نگویم راز این می خوردنم

من تهی دستم از مهرو وفا

ابلهی باشداینجا بودنم

صید ازصیاد نالد من زدل

کی توانی دید این رنج وغمم

ای طبیب من عاشقی بیگانه ام

هیچ داروئی نباشد ازبرای مشکلم

گر طبیبی درداورا چاره کن

دروصالش ناتوان گشته دلم

مست ومی خوردن شب وروزم شده

نیست دا روئی بجز می خوردنم

s@rv

بیادسعید قله رنج : RONJ

 

آنجا که آخرین شعرت را سرودی

وبه اوج آسمانها پرکشیدی

چه خوش خیال

یاران درجان پناه درانتظارت بودند

تا برگردی و شعری دگر

اما هرگز این چنین نشد

وتو باخون خود

برسفیدی برف شعر وداع را نقش بستی

ودیگر هیچ

رنج هم گریست

آنچنان که دخترت سحر....!!!

تنها کوله بارعشقت به دستم رسید

وسرودها وخاطرات درونش

بابرادری تنها

که هرروز اشعارت را زمزمه میکنم

s@rv

قطره آب

بسان قطره آبم میان موج دریاها

که هردم میبردسوئی مراامواج دریاها

گهی درزیرامواجم گهی درساحل دریا

گهی شلاق برجانم زند تاریکی شبها

گهی بیرون زامواجم که خشکیدن به تن دارم

گهی مدفون میان سنگ ساحل ها

گهی چسبیده برقایق بسوی بی کران رفتن

گهی آواره دریا زدست بادو طوفانها

شده اندیشه کارم زدنیا بی خبر بودن

که افسانه شده این دردو هجران ها

s@rv

زشت رو

بشکنم این آینه تارنگ رخسارم نبیند

زشتی این صورت خشکیده وزارم نبیند

اشک چون بارددرآن موج خروشانم نبیند

غم درون چهره آشفته از حالم نبیند

مادرم اززشتی رخسار من ماتم گرفته

میروم ازکوی اوتارنگ رخسارم نبیند

دورازاین کاشانه درحسرت نشینم

تا نوای ناله ها واشک چشمانم نبیند

s@rv

انتظار

موج دریا میزند شلاق برجانم

قایقم بشکسته  تنهایم

ساحل آرام است

انتظاری نیست درساحل

هم رهان دررقص وشادی دردل جنگل

بی خبرازمن

مست دررویای فردای دروغین

میسرایند شعردریاهابرای هم

وای برمن

دردل دریا

موج میجوشدوشب درراه

میبرد هردم مرا اینجا ویا آنجا

شایدهم به ساحل ها

انتظارم . شاید ساحلی باشد

وچشمی انتظارمن

s@rv

جورزمانه

داغی به سینه دارم از جور این زمانه

مرغی نشسته بربام درفکر نان ودانه

جفتش عزا گرفته طوفان زده به لانه

خواهرگرفته زانو درکنج آشیانه

مادرنشسته ماتم عمرش شده فسانه

مستی درون کوچه سرمیدهد ترانه

مردگدا سراید آواز عاشقانه

آتش زده به جانم بر مردومان نهانه

مرگ پدر برایم دیگر شده بهانه

خشکیده آب چشمه ازآتش زمانه

آن تک درخت خانه دیگر نزد جوانه

ازحیله های دشمن روزم شده شبانه

هستم برای آنها بی نام وبی نشانه

غافل شده زحالم هرشب رود به خانه

گم کرده آشیانم دیگر دراین کرانه

اشکم به دیده بارد چون زندگی خزانه

عشقی که دردلش بودعشقی ست کودکانه

تنها برای دشمن اوشادو خوش زبانه

راهی دگر نباشد غربت شوم روانه

تااو همیشه خندان عمرش چوجاودانه

s@rv

بی توتنهام

بی تو تنهام ولی. بی تو میمانم من

بی تو بودن نتوان زیست ولی خواهم زیست

بی تو می نیست دراین میخانه

بی تو جامی نزنم مستانه

بی تو شب تا به سحر بیدارم

دیگر از زندگی ام بیزارم

بی تو دربستر غم بیمارم

بی تو آواره شبها گشتم

با تو باشم  چه صفائی دارد

دام صیاد فتادن چه بلائی دارد

دل تسلی دهی وعشق ووفائی دارد

دوش بایاد تو بودم که چه حالی دارد

ازسرشرم نکردم نگهت وای چه شرمی دارد

می خورم باتو بنوشم که چه بزمی دارد

حلقه چشم تو نازم که چه نازی دارد

بوسه گیرم زلبت آه چه کامی دارد

بروصالت برسم من چه گناهی دارد

این که گفتم همه خواب است وخیالی دارد

s@rv