سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

مرگت باد : RONJ

 

زکوه ُرنج  بیزارو نزارم

برادر را گرفت تا من بمانم

تو رنگ مادر خود را ندیدی

زرنج دوری او بیقراری

ولی من با برادر خو گرفتم

میان شعر او ماتم گرفتم

به کوه وقله ها پا می نهادیم

سرود عشق کوهستان بخواندیم

بدست خود برادر خاک کردم

میان دوستان فریاد کردم

برو ای قُله رنج مرگ بادت

برادر را گرفتی ننگ بادت

همیشه اسم تو درشعر او بود

ندانسته اسیر نام تو بود

s@rv

رسوا

بازهم سنگی به قلب من زدی

قلب من بازیچه نیست

قلب من ویرانه ایست

قلب من دردست تو ویرانه شد

شورعشقت دردلم بیگانه شد

هم شکستی هم گسستی

آتش عشق مرا

ظلم عالم برتوباد

دل نداری آنچه داری تو. فقط بازیچه است

عشق تو مانند یک دیوانه است

شور وشیدائی ندارد قلب تو

چون شده بازیچه احساس تو

اشک وغم دادم برای راه تو

هجروروسوائی کشیدم پای تو

من ندانستم که تودیوانه ای

با نوای عاشقی بیگانه ای

من ندانستم که عشقت عشق نیست

مهرتودربست نیست

آنچه داری یک دل سنگی بود

باهوس دامان هر عشقی رود

کام دنیا چون گرفتی میروی

دیگری باعشق خودرسوا کنی

خود ندانی میشوی رسوا دراین دنیای خود

ننگ وبدنامی زنی برنامو بردامان  خود

s@rv

تا به کی

یکی بود یکی  نبود همه چی تنهائی بود

آخه تنهائی چیه غم ما دست کیه

دیگه من خسته شدم مرغ پر بسته شدم

کسی یادم نکنه دنیا شادم نکنه

دیگه فریاد میزنم با کی من حرف بزنم

غم نشسته تو دلم باطل و بی حاصلم

شب و روز من سیاه عمر من گشته تباه

جسم من خسته شده در به روم بسته شده

درد واین ناله من شده همسایه من

تا به کی غم بخورم من که عشقی ندارم

s@rv

کوس رسوائی

من تورا برای خود نشان کردم

این تلاش سالها جست وجوی من بود

ازتمام روزنه ها گذشتم

کوچه پس کوچه ها به دنبال تو گشتم

تا عشقت را دردل نشاندم

آنچنان که باغبان نهالی درباغچه میکارد

آنچنان که شمعی ازگزند باد دور میدارد

وسایه بانی که شراره آفتاب را بشکند

تااین نهال غنچه وگل گردد

که طبیعت اززیبائی رخش حیران شود

وامروز من هستم وتو

با یک دنیا ناگفته هاکه دردل داریم

باید شکست این حباب را وگفت آنچه که هست

ازعشقی که سالها درپس ابرپنهان ماند

تا امروز که درپهنای  آسمان گسترد شد

وکوس رسوائی آن برسربازار زده شد

اما عاشقان دانند که این عشق همچنان پابرجاست

وشورش که هاله ها را روشن میسازد

آن چنانکه ماه...

s@rv

توگریه نکن

من که امروز شرمنده شدم

این همه اشک مریز

حیف این چشم سیاه تو که باران بارد

غصه کم خور چه شده ؟

عشق تو مردهمین!!!

که نباشد دگر این رسوائی

چه شدامروز کنارم هستی؟

چه شده آمدی تا قبر مرا پاک کنی؟

چه گلی آوردی

سبزو شاداست بسان دل تو

گل مریم . گل رنبق . گل یاس

گل رسوائی من را چه شده؟

برو ازقبر برو دور بشو

برو درفکر گناه دگری

برو آماده بکن قبر سیاه دگری

نه برای تو برای دگری

که چومن عاشق وشیدای تو شد

تو شکستی دل من

تو ربودی همه پیکر من

تا که من خاک شدم

حال اینجا تو نشستی چه کنی؟

آمدی گریه کنی؟

گریه ازغصه ندارد چشمت

گریه ازرشک ندارد اشکت

تو برو گریه نکن

چشم خود درغم رسوائی من خسته نکن

چه سخنها گفتم

چشم تو ساحر من شد دل من واله تو

ناز آلوده نگاهت منو حیران تو کرد

مست بودم که مرا خواب توکرد

ریشه ازبن ببریدی که نباشد رشدی

تا که امروز به جرم گنهی خاک شوم

راه تو باز شود

ازبرای نگاه دگری....!!!

s@rv

بمان برایم

امروز خیال پروازی دگر درسردارم

به عوج غمها . به عوج غصه ها

که تورا یابم وبرایت قصه ها گویم

میدانم امشب تو هم غم داری

میدانم که ازقفس بیزاری

اما باید زیست این سرنوشت ماست

این زمانه است که سوخت مرا

اما من میسوزم برای تو

دردم این نیست که دور ازتو شدم

 نمیدانم درد تورا چگونه چاره کنم

اما نتوان یافت راهی

نتوان دیدنشانی ازتو

تاکه پرواز کنم تا بسویت آیم

اما تو درانتظاری ولحظه هارا میشماری

گرچه این انتظار سخت است

چون زمان درهم آمیخته

ثانیه ها درساعت وساعت دردقیقه ها

همه وهمه درگیرودار هم درگره کور ماندند

ومن و تو غوطه وردرافکار

 سایه ویرانه غم بردلم سنگین شده

دیگر غمی درسینه نمی گنجد

تاریکی شب ازبالین روز سربرون آورد

ومن شب زنده دار توام

اما بشوق دیدارت پرواز میکنم

بمان برای من.....

s@rv

بادسته گل

امروز که من تنهام تو شادی

امروز که دیگر نیستم تو هستی

تا بخندی برچشمان خاموشم

دانی که خشکیده لبانی که با آن تورا صدامیزدم

میدانی که دیگر گامی ندارم که بسویت بردارم

وپری نیست که پرواز کنم

وقلبی درحرکت نیست که برایت بلرزد

میدانی دیگر اشکی برچشم ندارم

تا سیل آن دامنت را خیس کند

میدانی که من قربانی شدم

قربانی عشق بی سرانجام تو

وتو امروز آمدی

چون میدانی دیگر نیستم

چون دیگر شعری ندارم که بنویسم

غیر ازشعری از تو که امروز برسنگ قبرم نوشتند

امروز با دسته گل بسویم آمدی

وتسلیتی که برسینه گل چسبیده

s@rv

ماهی باشم

دلم میخواست ماهی باشم توحوض خونشون باشم

تا بیاد نگاه کنه

گاهی هم شاد باشه دستی به بالم بزنه

ولی امروز که اومد

نمیدونه  من کی ام . فکر میکنه غریبه ام

نمیدونه که دلم اسیرو شیدای اونه

نمیدونه  سالها منتظرم

تا که پیداش بکنم

ولی وقتی منو دید هیچ نشناخت

چون که من پیر شدم اینجا زمین گیر شدم

روزی باهم چه صفائی داشتیم

همیشه باهم دیگه حال و هوائی داشتیم

او که رفت دیار غربت بمونه

من به امید او اینجا موندم

حالا برگشته به این دیار خود

تا ببینه یار بی قرارخود

نمیدونه پیرو سرگشته شده

نمیدونه ازهمه خسته شده

فکر میکرد گدای این کوچه منم

سکه ای سیاه گذاشت تو دامنم

او برفت دوباره من تنها شدم

کاش میشد ماهی باشم تو حوض خونشون باشم

تا بیاد نگاه کنه

شاید روزی بدونه.  من همون اسیروحیرون اونم

s@rv

ملامت

تو که آمدی دوباره که کنی مرا ملامت

چه شود که من نباشم همه شب ورد کلامت       
غم بی کسی ندارم تو مرا اسیر کردی

به حقارتم گرفتی که نشینم سرراهت

به اسارتم گرفتی بروم دیار غربت

ز تو بی وفای سنگدل که شدم خواب وخیالت 

s@rv