سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

باغبان

 

شادمانی ها نگیرید ازدلم ، بیش ازاین دیگر نخندید بردلم

باغبان با گل فروشم عهد بست ، تا بچیند شاخه شاخه حاصلم

نو نهالی بودم اندر باغ او ، رشد کردم شاد کردم جان او

گل شدم با غنچه های ناز وباز ، حال گشتم من اسیر دست او

تیغ برا میزند برپیکرم ، او بچیند برگ برگ خاطرم

میدهد من را به دست دیگران ، تا فروشندم مرا بااین وآن

ریشه ام درخاک ماند من دربدر ، دردرون ظرف آبی بی اثر

بچه ها تا میرسند درپای آن ، برگهایم را بچینند بی امان

ریشه من درگلستان خشک شد ، پیکرم درظرف آبی زشت شد

تا جوان بودم درون ظرف آب ، غرق بودم دردل آب وگلاب

پیرگشتم زاردرآن ظرف آب ،کی توانم چشم بندم سوی خواب

تا که خشکیدم مرا دورم کنند ، ازمیان جمع خود بیرون کنند

من که روزی درگلستان گل شدم ،حال درپس کوچه ها پرپر شدم

s@r

اشک غم

عشقُ شیدائی  که برقلبم نشست ، من به سختی آن بیاوردم بدست

این غم هجران که برجانم نشس ، بی خبر گشتم زدنیا هرچه هست

من پریشان حالُ حیران گشته ام ، این چه دردی بود بر کامم نشست

ناامیدی سرزده دنیای من ، قصه من همچو یک افسانه است

تا که شد تنها دل رسوای من ، اشک غم برچهره ی زارم نشست

تا به کی پرسم من از احوال او ، او نمیداند که قلبم را شکست

ضربه زدبرجان و بر پیمان من ، خود میان جمع دلداران نشست

شمع بزم اینُ آن شد بی خبر ، چون نمیداند که پشتش آتش است

شمع چون آخرشودشب میرسد ، روز رسوائی برای او بس است

گل چو پرپر شد بسان خار گشت ، او چه میداند گلی بی ریشه است

s@rv

خاطرات کودکی

خاطرات کودکی رویا شُده . جای پندُ غصه  دردلها شُده

بچه بودم یاد آن دوران به خیر. کارمن اصلا نبوددر کار خیر

بچه بودم درکنار بچه ها . کارمان آزاربوددر کوچه ها

سینما رفتن بجای مدرسه .نمره صفرِ حسابُ هندسه

روز شب درکوی دربرزن شدیم .یا مزاحم راهِ این  مردم شدیم

خادم آن مسجدِ نزدیک ما . آهُ نفرین میدمید برروح ما

عاصی از دستم شدند همسایه ها . میشکستیم ما تمام شیشه ها

فحش ها خوردیم ازاین همسایه ها . چون بدیدند شیطنت درکار ما

گاه باچوبُ کتک دنبال ما . گاه نفرین ها کنند برجان ما

چون زمان بگذشت من برنا شدم . ازبرای زندگی دانا شدم

مادرم ازحال من عاصی شده . دربدر درکوچه ُ صحرا شده

سن رسید جائی که سربازی کنم . ازبرای میهنم کاری کنم

تا لباس سبز براین تن رسید . خدمت سربازی ام پایان رسید

ترس ووحشت خیمه زد برجسمُ جان.من فراری گشتم ازآن پادگان

آمدم بار دگر با مادرم . درکنار این همیشه یاورم

مادم گفتا برو همسر بگیر . تا نباشد چهرات افسرده پیر

بالباس قرضیِ همسایه ها . پُز بدادم درمیان بچه ها

من شدم دامادشادو سرفراز . تا کنم با همسرم رازونیاز

اونمیدانست کارو  پیشه ام . داغ جان سوزی رسید برسینه ام

تا که فهمید ازبرش بیرون شدم . باز هم درزندگی تنها شدم

من خریدم یک کتاب شاعری. تا نویسم شعرهای بهتری

شعراون شاعر درون شعر خود . تا بسازم شعری دراشعارخود

شعرها گفتم برای دیگران . تا بخوانند ازبرای این وُ آن

مرحبا گویان بخوانند شعر من .نام استادی نهند برنام من

مادرم با چوب تر میزد سرم . ترکه ها میزد به جانُ پیکرم

بچه جان کی شعرپایان میرسد . تا شوی کاری که نانی هم رسد

شاعری هم باز پایانش رسید . غصه ازسر تا بدامانش رسید

گاه سرگردان درون کوچه ها . یاد دورا ن قدیم با بچه ها

بچه ها هریک سرکاری شدند . صاحب اموالُ پیکانی شدند

کس جواب این سلامم را نداد . پول خُردی بهرنانی هم نداد

حال برای دیگران بیل میزنم. یا نشینم پُک به سیگارمیزنم

کس نداند کارو این احوال من  . گر بدانند وای براحوال من

s@r

توباشی پیش من

میشود یکبار دیگر باتو بودن ؟

درمیان غصه ها شادی نمودن؟

میشود ازاین پریشانی گذشت ؟

درکنار شادمانی ها نشست؟

میشود اما  نمیدانم چرا

روزگار ماست بی مهرو وفا

جای تو غمها نشسته پیش ما

تا نباشد روشنی برکام ما

میتوان خندید بر دنیای خود ؟

یا براین تاریکی شبهای خود؟

میشود دریک بهار بیقرار ؟

خاروخس آزاد گردد دربهار؟

میشود اما ندیدم من بهار

تا بروید این گل خشکیده خار

میتوان با خنده غمها راربود ؟

یا درون قصه پنهانش نمود؟

می شودچون طفل بازیگوش بود ؟

درخیال کودکی مدهوش بود؟

میتوان اما جوانی چون رسد

خاطرات کودکی پایان رسد

می شود این اشک سینه سوزمن ؟

مرحمی باشد برای عشق من؟

میشود اما تو باشی پیش من

گر نباشی کس نباشد یار من

s@rv

گیسوی توراباد به هرسو بکشاند  -برسینه مهتاب نگاهت بنشاند
گل رقصدو بلبل به تمنای وصالت -  برشاخه امید وفای تو بماند

s@rv

کار بلبل

  

کار بلبل خواندن آواز شد* تا که او با یار خود هم ساز شد

او بخواند یار شیدائی کند * تا بگیرد کامُ رسوائی کند

تا نفس دارد بخواند درقفس* مست گردی ازصدای این نفس

گل برقصد با صدای نرم او* شمع روشن بانوای گرم او

پرزند پروانه گرد حال او* آسمان گریان شود ازکار او

او بداند چیست د رآوازاو* نیست شیدائی دراین آوای او

کس ندارد ازدل وحالش خبر *آنقدر خواند که گرددخسته تر

چون توانش ناتوان شدخسته شد *او نِشیند. چون دهانش بسته شد

کار او دیگر به آخر میرسد *جان او دیگربه پایان میرسد

تا صدا دیگر نباشد درنفس* نیمه جان پر میزند دراین قفس

چون نباشد درکنارش هم نفس * تا که شاید آیدش یک دادرس

دادرس درحال شیدائی بود* بی خبراز حال این بلبل شود

شورِعشقُ عاشقی درکام او* مرگ بلبل را نبیند چشم او

خون بلبل از قفس بیرون رود* اشک گل برسینه صحرا خَزَد

شمع خاموش است دردامان او* پر زند پروانه گرد جسم او

دم به آخر میرسد شب میرود*مرگ بلبل. قصه آخر میرسد

s@rv

دزدانه مرا بنگر

دوباره به پشت شیشه های کبود خانه بیا

دوباره مراازکنارپنجره ات نگاه کن

چراغ خانه خاموش است ولی

من تکرار رفت وآمدنت را

ازپشت شیشه های کبود میبینم

که چگونه آرام وبه هربهانه میگذری

تا برخموشی ام نظاره کنی

برو وباز به هربهانه بیا

ودزدانه مرا بنگر

که چگونه ساکتُ خموش

دراین سرمای جان سوز

درانتظار توهستم هنوز

تو رفتیُ بازدوباره بیا

که میلرزم  ازتب وسوز

وبازدرانتظارم که توبازآئی

ببینم تورا که دزدانه مرامینگری

وتو این بار

نظاره گرسایه ام باشی

که درامتدادشب محو می شود

s@rv

تقدیم به همسرم

همسرم ای مونس شبهای  تارم *ای که بهردیدنت من بی قرارم

ای پناهم  . گرنباشی بی پناهم *همسرم ای هم نوای ناله هایم

ای امیدزندگیُ معبد مهرو صفایم *ناخدایم . گرچه بی مهرووفایم

ای سفیدی بخش شبهای سیاهم *همسرم ای نغمه خان بچه هایم

ای نگین برانگشتراین دستهایم *همسرم ای رازدار قصه هایم

ای شریک دردها وغصه هایم * کاش میشد این سفر کوتاه گردد

غم درون سنیه ی من شاد گردد *انتظارم تا توبرگردی به خانه

گرم گرد د چون گذشته آشیانه *محوگردد دیگر این اشک شبانه

تاسرایم من برای تو ترانه *سربه دامانت نهم بااین بهانه

بی خبرگردیم زغمهای زمانه* سردهیم آن نغمه های عاشقانه

بوسه بارانت کنم من دلبرانه * تک درخت خشک من چون زدجوانه

زندگی گرددبرایت شادمانه * گرنبا شی زندگی بی تو خزانه

****

هرچه میگردم نمی یابم گلی بهتر زتو - هرگلی را می پسندم خار پهلوی تواست

دل مُرده

ای آسمان خون گریه کن داغ پدرازیادرفت

بشکسته دل راچاره کن چون زندگی بربادرفت

اورفت تابادیگران سوگ پدربرپا کنم

خود باسُروروخوش دلی بی غم ازاین بازاررفت

دردیده گان ناکسان ناچیزونامحرم شدم

تا درسیاهی گم شدم باخنده و دلشاد رفت

درهجر او پژمرده ام دراین سرا افسرده ام

بیمارو نالان چون شدم آهسته با اغیاررفت

تا کی غم هجران خورم بادرد هم پیمان شوم

دانست من غم دیده ام با دیده گانی شاد رفت

من عاشقی دیوانه ام دردام او افتاده ام

براشک من خندیدُ چون بیگانه با صیادرفت

بینم که روزی آیدو بشکسته دل دروا کند

اما چه سود آید که او ؟ دل مرده بافریادرفت

s@rv

اسیر چه عشقی؟

زمستی ومیخانه  ومی دگرگریزانم

اسیر این دل غم دیده ُوهمیشه گریانم

چه حاصل است عشق تو به سربودن

که ازفراقُ دوریت چه غصه ها دارم

خوشا به آنکه تورا بلبل گلستان کرد

منم که مست صدای گرم تو میمانم

اگر بیاد تو زنده امُ توان دوریت دارم

به وعده های روز دیگرت امیددارم

بیا ببین  دگر بار  زپا فتاده گشتم من

اسیر چه عشقی شدم که خود نمیدانم؟

s@rv

همین هستم

خودم کیستم که چیزی ازخودم گویم

شکسته دل شکسته استخوانم من

دراین دنیای نا بخرد که حیرانم

نمیدانم چه میدانم چه را گویم

درونِ زندگی بازیچه این دست دورانم

و من بازیگر این نقش بی جانم

چه میخواهی دگر دانی زاحوالم

همین هستم که میدانی که میدانم

s@rv

طاقت دوری

دلم تنگه برای دیدن تو

نمیدونی چه سخته دوری تو

پریشانم ازاین درد جدائی

خبردارم ازاین تنهائی تو

گهی خندان گهی دیوانه وارم

گهی ازدوریت من بیقرارم

نمیدونی چه غوغا دارم امشب

توان بیش ازاین هجران ندارم

زبسکه انتظارت من نشستم

زسوز سینه هردم من شکستم

سرآمد گشته این رسوائی من

درون غصه هایم من گسستم

s@rv

کاش میشد

کاش میشد لحظه های باتو بودن روی قلبم مینوشتم

دوست دارم لحظه هایت زنده باشد

کاش میشد روزها بار دگر تکرار میشد

روزهای باتوبودن .روزهای شادی و غم

بوسه گرم ازلبانت .آن نگاه عاشقانه

درکنارت بودن وآوازخواندن

دیدن چشم سیاهت .های های اشکهایت

کاش میشد زندگی باشد همیشه

درکنارت نغمه های عشق خواندن

کاش عمرما تکراری دگر داشت

تا ازاول باتو باشم

بی تو بودن سخت وجانسوزاست  برایم

کاش میشدلحظه ها تکرارمیشد

یا که ساعت اززمانها پاک میشد

درسکون این زمانها باتو باشم

وای برمن

گرزمان ساکن بماند عمرما ساکن نماند

کاش میشد با زمان ساکن بمانیم

باتو باشم درتمام لحظه هایم

لحظه ها گر بگذرد شادی نماند دردل ما

لحظه ها فرسوده میگردندبرما

گر نماند آنچه هست درخاطر ما

s@rv

حالا که دگر نیست

ای شمع من آن شعله رقصان توبودم

ای شعله من آن آتش بی جان تو بودم

پروانه من آن شمع دل وجان توبودم

ای دوست من آن مونس پنهان تو بودم

حالا که دگر نیست مرا مونس و یاری

شادی وصفا گشته ازاین خانه فراری

ای شمع بیا روشنی خانه من باش

ای شعله توهم گرمی کاشانه من باش

پروانه  توهم مونس تنهائی من باش

ای دوست بیا گوش بدین قصه من باش

s@rv