عشقُ شیدائی که برقلبم نشست ، من به سختی آن بیاوردم بدست
این غم هجران که برجانم نشس ، بی خبر گشتم زدنیا هرچه هست
من پریشان حالُ حیران گشته ام ، این چه دردی بود بر کامم نشست
ناامیدی سرزده دنیای من ، قصه من همچو یک افسانه است
تا که شد تنها دل رسوای من ، اشک غم برچهره ی زارم نشست
تا به کی پرسم من از احوال او ، او نمیداند که قلبم را شکست
ضربه زدبرجان و بر پیمان من ، خود میان جمع دلداران نشست
شمع بزم اینُ آن شد بی خبر ، چون نمیداند که پشتش آتش است
شمع چون آخرشودشب میرسد ، روز رسوائی برای او بس است
گل چو پرپر شد بسان خار گشت ، او چه میداند گلی بی ریشه است
s@rv
سلامی پر از بوی شرجی وخرما تقدیمتان
از حضور ونظر لطفتون ممنون
ضمن عرض ادب خدمت رسدیم
این شعرتون هم قشنگ بود