سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

اشک غم

عشقُ شیدائی  که برقلبم نشست ، من به سختی آن بیاوردم بدست

این غم هجران که برجانم نشس ، بی خبر گشتم زدنیا هرچه هست

من پریشان حالُ حیران گشته ام ، این چه دردی بود بر کامم نشست

ناامیدی سرزده دنیای من ، قصه من همچو یک افسانه است

تا که شد تنها دل رسوای من ، اشک غم برچهره ی زارم نشست

تا به کی پرسم من از احوال او ، او نمیداند که قلبم را شکست

ضربه زدبرجان و بر پیمان من ، خود میان جمع دلداران نشست

شمع بزم اینُ آن شد بی خبر ، چون نمیداند که پشتش آتش است

شمع چون آخرشودشب میرسد ، روز رسوائی برای او بس است

گل چو پرپر شد بسان خار گشت ، او چه میداند گلی بی ریشه است

s@rv

نظرات 1 + ارسال نظر
قلندرزاده دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ب.ظ http://shaeranbnd.mihanblog.com/

سلامی پر از بوی شرجی وخرما تقدیمتان


از حضور ونظر لطفتون ممنون

ضمن عرض ادب خدمت رسدیم

این شعرتون هم قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد