چراباید برای لحظه هایم من همیشه درغم واندوه باشم
چرا باید به تنهائی دراین دنیا همیشه من بسان کوه باشم
چرا درمان نگردد درد تنهائی دراین غربت که میدانم
که باید تا ابد درفکر غمهای فراوان دگر باشم
مگر جز عشق ودلداری چه کردم من دراین دنیا
که باید این چنین درسایه غمها اسیرو دربدرباشم
چرا باید بسوزد این دلُ هرگز نگویم درد جانسوزم
تنی آلوده ازدردُ پریشان حالُ من هم درفغان باشم
پریشانم ازاین نامهربانیها پشیمانم ازاین الفت
که دردل پرورانیدم که امروزهم چنین باشم
گناه من چه بود تنها برادرراگرفت ازمن
که امروزم بجای بوسه برصورت به سنگ قبر او باشم
برادر راگرفت این روزگار تلخ ونا عادل
پدرهم عزم رفتن کرد. تا که دیگر بی سخن باشم
چه حاصل بود ماندن در جهان تلخ وناکامی
نمیشد من به جای او. هم راز برادر یا پدر باشم
بیا ای آسمان بس کن ازاین ظلمی که میباری
که من آبستن غمهای فردای دگر باشم
s@rv
استاد عزیز وبلاگ زیبایی دارید احسنت
سلام استاد لقمانی
زیبا خواندمتان