تنهاداری سفر میری بی خبر ازاینجا میری
درون من دردوغمه توشادی بی همتا میری
مونس این خونه ی تو،پشت سرت دادمیزنه
وقت سفر تنها مرو، اون توروفریاد میزنه
من که زپا فتاده ام، دل به کسی نداده ام
همیشه چون صیدی اسیربه دام توفتاده ام
من دیگه یاری ندارم ، به دنیا کاری ندارم
خشکم وبی باروبرم،برگ وبهاری ندارم
پشت سرت نگاه بکن،اینهمه غم به پا مکن
درد وغمم دوا بکن،منو ازخودت جدامکن
من دیگه پیروخسته ام همیشه دل شکسته ام
واژه ای بی معنا شدم ازدل وجان گسسته ام
شعروسرودی ندارم،اینجا که سودی ندارم
شمع خموش خانه ام،من دیگه نوری ندارم
اشک دیگه راهی نداره، دل که گناهی نداره
اون داره آتش میباره، چاره به جائی نداره
مرغک بی بال وپرم،زحال خود بی خبرم
بی تو که من دربدرم،شادی چه آمدبه سرم؟
رسم توبی وفائی بود،چاره زمن جدائی بود
موندن تو کنار من، لطف به بی پناهی بود
شبها بیادمن بمون،شعرای من تنها بخون
چاره کار م شده این، مرحم درد من بدون
s@rv
سلام زیباست مانند الباقی نوشته های شما شاد باشید
سروده ی ترانه گونه تان را بارها خواندم و لذت بردم
موید باشید
سلام خیلی از توجه شما سپاسگذارم ممنونم که منو مورد لطف خودتون قرار میدهید رها مهاجر ویرایش می کنم متشکرم ولی واقعا نوشته های شما زیباست