سروناز

اشعارکریم لقمانی

سروناز

اشعارکریم لقمانی

نیازمن به تو باشد! -کاش دیوانه بمانم !

 ثبت شده در تاریخ دوشنبه 22 اسفند 1390 به شماره سریال 165929 در سایت شعرنو

سایتهای : شعرناب – آوای دل – شهرشعر – شعرتک – شعریک

چگونه  ته مرداب گم شده اثرم ؟!

که خوداسیرموج به گوشه ی دگرم

کنون که وهم نشسته کمین به افکارم

زحال زارِخود ، دوباره هم پَکَرم

نهیب میزندم آب ،  میان طوفانها

که غا فلم ،  ازآنچه آمده به سرم

خمودگشته نگاهم، به گوشه ی مرداب

چوماهی حیران ، همیشه درخطرم

عبورمیکندازمن ، تمام تلخی ها

شعورپریده ،  دوباره ازفکرترم !

کدام ساحل آرام انتظارِمن است

که ولوله گردانِ غم شده جگرم

دلم شکسته زاندوه وُهجروُجفا

کجاست نشانم ؟ زخانه بی خبرم!

نیازمن به توباشد، اسیرگردیدم !

بیا تومرابین ، شکسته بال وُ پرم

s@rv

  ثبت شده در تاریخ چهار شنبه 24 اسفند 1390 به شماره سریال 166254 در سایت شعرنو

سایتهای – شهرشعر –شعر1 - شعرناب

گاهی احساسم کمانه میکند

چون تیرِرهاشده از زه ِ کمان

گاه  مذبوحانه ،

محبوس درسینه ام !

جلُ پلاس پهن کرده ، ابلهانه ضجه میزند

وامانده ازبی خبری

با لب تختی ازاندوه

تَرَک برداشته قامت منحوسش

گَنگوُ هم نمی خورد !

خراش برداشته دلم ازحجم ِبودنش

خوراکش بلعیدن افکارمنقلبم

کاش میشد درهمان سینه چالَش کرد

رها شوم ازخیس گونه ها

وچالِش های اندیشه ی متورم شده

کاش دیوانه بمانم !!

دردنیائی که عقل را به تاراج میبرند...

S@RV

لب تخت : بشقاب

گَنگوُ: بند زدن یا به روایتی بخیه زدن برچینی آلات ترک برداشته وشکسته

نظرات 7 + ارسال نظر
شطحیات یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام استادلقمانی عزیز

آقا ما دوبار خواستیم ایمیل بزنیم وسط نوشتن یاهو قاطی کرد دیگه گفتیم از لج یاهو هم بشه امشب میایم اینجا کامنت میذاریم ..

فعلا که میبینیم یعنی میشنویم تورشیراز گردی واسه مهموناتون گذاشتین و درحال بشور و بپز و بساب ..

خب اشکالی نداره تا باشه از این زحمتها ..

ولی امروز جاتون بسیار بسیار خالی بود منزل اقای مولودی بسیار بزرگوار ..
جدا از بحث دوستان مشهدی که بودن آقای لاهوتی آذر تشریف داشتن و خانم مینا توکلی که البته آشنایی متاسفانه تا به امروز با ایشون نداشتم ..
حتما عکس های جلسه به دستتون خواهد رسید..
شایدم آقای مولودی پارتی بازی کردن و واسه شما زودتر از ما فرستادن..

و به اینجا که برسیم باید بگیم ای روزگار و اینا..

در ضمن بنر جدید بلاگتون رو تبریک میگم ..

ولی جای شما و استادترکمان هم شدیدا خالی بودها..

باقی بقای شما.

منیر دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ http://Monir58157.blogfa.com

سلام...


افسانه ها را رها کن ...
دوری و دوستی کدام است؟
فاصله هایند که دوستی را می بلعند...
تو اگر نباشی دیگری جایت را پر می کند به همین سادگی!

محمد امیری چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ

سال نو مبارک

با شعری جدید به روزم خوشحال میشم سر بزنید

منیر پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ق.ظ http://Monir58157.blogfa.com

سلام دوست عزیز !

گاهی برای رهایی سفر باید کرد

گاهی برای تنهایی در جمع باید بود

گاهی برای عشق .دوست فقط باید داشت

گاهی برای بودن باید رفت

گاهی برای ماندن باید تحمل کرد

عشق یعنی نرسیدن !

گاهی برای عاشق شدن فقط باید دوست داشت...

شطحیات پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:51 ب.ظ

سلام صاحبخونه

دیشب واستون یه ایمیل زدم..

فعلا با اجازه ..مزاحم نمیشیم..چایی نذارین ..!

مجتبی حسینی جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ب.ظ http://hosiny110.persianblog.ir

کاش می دانستیم زندگی کوتاست
کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم
کاش قلبی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم
کاش همه را دوست داشتیم
کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم
کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید
کاش دلهایمان دریایی می شد
کاش می فهمیدیم زندگی زیباست
و
لذت می بردیم تا نهایت
کاش میدانستیم که ما نمی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد
کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود
کاش...
کاش...
کاش...
.................................
درود بر قلم استوار استاد عزیز

خورشید ماندگار جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ب.ظ http://hosseiniteach.blogfa.com/

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید.
پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟"
مرد با تعجب گفت :"خوب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
"سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از
دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد